شرح حکمت ۶۶ بخش ۱ عزت در عین نداری.mp3
2.98M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت66 1⃣
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت66 ( 1 )
🔹 عزّت در عینِ نداری
💠 فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهَا
🔹 در حکمت ۶۶ امیرالمؤمنین (علیه السلام) میفرمایند: " از دست رفتن حاجت، بهتر است از اینکه آن حاجت را از نااهل درخواست کنی. "
🔰 درباره اصل درخواست حاجت از مردم ، یا حاجت مردم را برآورده کردن، در نهج البلاغه یک منطقی هست، که خدمت شما تقدیم می کنم.
1⃣ مطلب اول، دو اصل اساسی و بنیادین درباره مسأله حاجت خواستن از مردم است و حاجت برآورده کردن از مردم؛ مولا علی (علیهالسلام) در اصل اول، حفظ عزّت و آبروی مؤمن را، مهم ترین مطلب میدانند؛
🔻لذا در نامه به فرزند خودشان، در نامه ۳۱ نهج البلاغه اینگونه مینویسند که :
« نفْس خود را از هرگونه پستی بازدار، هرچند تو ذا به اهدافت برساند؛ زیرا نمی توانی به اندازه آبرویی که از دست دادی، بهایی به دست آوری؛ بردهٔ دیگران نباش، که خدا تو را آزاده آفریده است.
آن خوبی یا خیری که جز با شر به دست نیاید، اصلاً نیکی نیست و آن راحتی و آسایشی که با سختی های فراوان به دست آید، آسایش نخواهد بود.
(بعد در ادامه میفرمایند:) اگر توانستی بین تو و خدا صاحب نعمتی قرار نگیرد، چنین باش؛ زیرا تو روزیِ خود را دریافت می کنی و سهم خود را برمیداری و مقدار اندکی که از طرف خدای سبحان به دست می آوری، بزرگ تر و گرامی تر از مال فراوانی است که از دست بندگان دریافت میداری؛ اگرچه همه از طرف خداست. (باز هم در ادامه مینویسند:) نگهداری آنچه که در دست داری، پیش من بهتر است از آنکه چیزی از دیگران بخواهی و تلخی ناامیدی از دست مردم، بهتر از درخواست کردن از مردم است. "
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
↩️ ادامه دارد...
🇮🇷
#عکسنوشت
🌷 خانواده شهدا در رتبه بسیار بالایی قرار دارند...
🔰 بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده های شهدا | یکشنبه ۴ تیرماه ۱۴۰۲
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #خانواده_شهدا
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
🖇 #روشنگری #ثامن
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #از_من_تا_فاطمه
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_پنجم
#هوالعشق
سی روز و شش ساعت از نبود علی میگذشت،
در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،😒خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.😞
مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد. همیشه سر نمــ✨ــاز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.
سعی میکردم با کتاب خواندن📙 و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.
علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد👌 و هیچ کشوری جرات دست درازی بر آن را ندارد، 💪دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست،
به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف🌨 و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است،
وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .:
- وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چشم رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟
به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت:😢😁
-چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم.!
از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم:
-دیوونه ای بخدا سمیه،
که با تعجب گفت:
-خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده!😄
- سمیه بریم داخل؟☺️
- اوا ، بریم بریم،
روبه منشی کرد و گفت:
-مریم جون دوتا شیر شکلات🍬🍬🍺🍺 میاری؟ممنون.
داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم:
-افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو.
- نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم.
با تعجب و اشتیاق😳😍 نگاهش کردم و گفتم:
-چیییییییییییییییییییییییییییی؟
ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت:
- کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. 😌☺️🙈گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم.
بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم:
-تبریک میگم دوستم.
با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت:
_راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟
- خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت -ادامه بده خب....
- اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان.
- خب باشه باشه برو اونجا.
روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت:
-خب بلند شو. ببین سوها!😊
- فاطمم.
-باشه، فاطمه، ببین...
- وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو.
- ببین... تو... داری مامان میشیییییییییی. هورا دستتتتتتت.😍💃👏
به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای😢 اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم....
چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#زد_به_سرم_نبودنت.....😭😭😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_و_ششم
#هوالعشق
سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت:
_به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ.😉😄 لبخندی زدو گفتم:
_اره غش کردم از نبود پدرش الان.
سمیه با تعجب و نگرانی گفت: 😨
_ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.😔
سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت
-آخه الان وقت رفتنه؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی
بود؟😕😑
ناراحت نگاهش کردم که گفت:
-تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-میدونم بابا ...
ورقه 📃ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ،
باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،
سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود،
خیلی سرد بود خیلی......❄️🌨
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#پدر_مادر....
#واژه_واژه_نبودت_حس_میشود😭
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید #مدافع_حرم ابوذر امجدیان شهیدی که به استقبال پدر و مادر خود برای شرکت در مراسم تشییع پیکرش در تهران آمد.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#ابوذر_امجدیان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@dars_akhlaq(11).mp3
2.59M
🔴👈 چرا این مردم به خواسته هایشان نمی رسند؟
💐🎙آیت الله استاد مجتهدی تهرانی (ره)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ «راه دیدن امام زمان»
استاد #عالی
🔸 اگه میخوای خدمت #امام_زمان برسی و شبیهشون بشی زیاد یاد #امام_حسین علیهالسلام باش
مداحی_آنلاین_رجبعلی_خیاط_استاد_عالی.mp3
2.14M
♨️رجبعلی خیاط
#سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─