eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح حکمت ۷۶ بخش ۴ روش تحلیل رویدادها.mp3
3.36M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 4⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 4 ) 🔹 روش تحلیل رویدادها 3⃣ بخش سوم از شرح حکمت ۷۶ نهج‌البلاغه، پیرامون مایه های عبرت است؛ ما از چه چیزهایی می‌توانیم عبرت بگیریم؟ 🔻در نهج‌البلاغه، یازده موضوع به عنوان سرمایه های عبرت انگیزی و عبرت گیری، معرفی شدند: 🔸۱. اول، آثار باقی مانده از گذشتگان است؛ 🔻حضرت در خطبه ۸۳ می‌فرمایند: «واللَّهُ خَلَّفَ لَكُمْ عِبَراً مِنْ آثَارِ الْمَاضِينَ قَبلَکُم» ؛ " خداوند متعال برای شما از آثار گذشتگان تان در بین شما چیزهایی را برای عبرت گرفتن نگه داشت و باقی گذاشت." 🔸۲. دوم اموات هستند؛ 🔻در خطبه ۲۲۱ حضرت درمورد اموات می‌فرمایند: « لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً» ؛ " اینکه اموات و قبور آنها برای شما زنده ها مایه عبرت باشد، شایسته تر است تا اینکه تعداد قبرها و مرده های شما مایهٔ فخرفروشی تان بشود." 🔸۳. سوم، انسان محتضر و در حال از دنیا رفتن است؛ 🔻حضرت در خطبه ۱۴۹ پیرامون خودشان در ساعات آخر می‌فرمایند: «أَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ» ؛ " امروز من مایهٔ عبرت شما هستم و فردا از شما جدا خواهم شد." 🔸۴. چهارم اسلام است؛ 🔻 مولا علی (علیه‌السلام) در بیان عجیبی، در خطبه ۱۰۶ نهج‌البلاغه می‌فرمایند: « وَ جَعَلَ الإسْلَامَ عِبْرَةً لِمَنِ اتَّعَظَ » ؛ " خداوند متعال اسلام را مایه عبرت گیری هرکسی که اهل موعظه پذیرفتن است قرار داد." 🔸۵. پنجم، گذشته دنیاست؛ 🔻آنچه که از دنیا گذشته، از نظر مولا علی (علیه‌السلام) می‌تواند مایهٔ عبرت باشد برای آنچه که باقی مانده؛ لذا در نامه ۶۹ خطاب به حارث همدان می‌نویسند: «وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْيَا لِمَا بَقِيَ مِنْهَا» ؛ " از آنچه که از دنیا گذشته، عبرت بگیر برای آنچه که از دنیا باقی مانده. " 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
🇮🇷 ✳️ سبقت کشورهای همسایه در صادرات به آفریقا آمارها نشان می‌دهد که برخی شاخص‌های کلیدی مانند نیروی کار، جمعیت و رشد اقتصادی سبب شده تا آفریقا به عنوان بازاری بزرگ و بسیار مهم در آینده شناخته شود. کشورهای دیگر از جمله همسایگان نیز به این قاره توجه کردند. صادرات ترکیه به کشورهای آفریقایی تا ۶ سال پیش مانند ایران بود، اما اکنون رقم صادراتی آنها به ۲۰ میلیارد دلار در سال رسیده است. 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 "تقدیم به خانواده شهدای مدافع حرم" مقدمہ: به ساعتم نگاه کردم "۱۰:۳۰" سید کمی منتظرمی ماند... سرم را بالا بردم با دیدن صحنه پیش و رویم ماتم برد پاهایم سست شد... حس و حالم خوش نبود... چیزی بین سردرگمی و... خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام از تمام ایکس و ایگرگ های معادلات ریاضی... من کجا ایستاده بودم...؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله های بی خاصیت فیزیک و معادلات گیج کننده شیمی و تاریخ های درهم ادبیات بود...؟ این غلیان احساس های جدید چیست...؟ بهار بانو تا به حال کجا ایستاده بود ؟ نیازمد تلنگری بودم تا به خودم بیایم... **** من_ علی ... علی ... ترو خدا بگیر بچه رو ... و چشم دوختم به علی که پشت سر ایلیا میدوید تا به او برسد که بالاخره رسید. ایلیای ۱۸ماهه وروجک من ، با ان کفش های ابی بوق بوقی که کل پارک را به هم ریخته بود. قدم که بر میداشت از ذوق کفش هایش میدوید و می خندید که پرده از دو تا دندان خرگوشی اش گرفته میشد و برای هزارمین بار در روز، دلم برای بوسیدنش ضعف می رفت... نگاهم را به علی دوختم که پسر وروجکمان را بقل گرفته و به سمت محوطه بازی می رفت و ایلیای خندان من هم با شیطنت برایم دست تکان میداد . کاش در این همه خوشبختی مادر و پدرم سهیم بودند... روی نیمکت فلزی و نارنجی رنگ می نشینم و فکرم معطوف گذشته میشود... **** با ورود دختر چادری به حیاط حوزه ازمون ،با خنده چشمکی به ارغوان و نیلوفر زدم و در حالی که از قصد می خواستم به او طعنه بزنم، به سمتش رفتم. به هم که خوردیم ،دختر اخش بلند شد... در دلم با خود گفتم :"آخی! الهی ناز شی! درد و بلات بخوره تو سر عمت؟؟" و نگاه تمسخر امیزم را به او و چادرش دوختم... پوزخندم را پررنگ تر کردم و گفتم: _اوا حاج خانم شما اینورا چیکار دارین؟؟کورم هستید به عنایت خداوند متعال ! سکوت کرد... منتظر بودم این سکوت ارامش قبل از طوفان باشد اما با دیدن لبخند دخترک نقشه هایم نقش بر اب شد ... _ببخشید خانم ، حواسم نبود ! جاییتون که درد نگرفت ؟؟ من_ نه شما خوبی حاج خانوم ؟ لبخندش تشدید شد... _ الحمد الله و چادرش را جمع کرد . ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 از من روی برگرداند و به سمتی دیگر رفت و مرا با قیافه آویزان به سمت ارغوان و نیلوفر فرستاد... نامردها ...ضایع شدن می‌خندیدند. چشم غره اساسی رفتم که نیششان بسته شد. نیلوفر که کمی از منو ارغوان پایبند اصول دین بود گفت: _ گفتم که دخترای چادری همه آروم و با نجابتن. کم پیش میاد چیزی بارت کنن. برای شکلکی عجق و جق درآوردم که صدای خنده هر سه یمان بلند شد... با شنیدن صدای خانمی که میگفت باید به سالن شماره ۲ برویم، کارت جلسه به دست به همان سمت مسیر کج کردیم ... جلسه کنکور حتی از مدل آزمایشی اش با آن مراقبت سیبیلویش بدتر بود... پاسخ نامه را که تحویل دادم ورقه آزمون را مچاله کردم و داخل سطل آشغال کنج سالن پرت کردم. از در حوزه که بیرون رفتم فربد ( پسر عمویم)را دیدم ... مثل همیشه خوشتیپ و مرتب... جلو رفتم بعد از این که دست دادیم، دستم را مشت کردم و چندین باری به بدنه ماشینش از کوبیدم که حس کردم دستم به کل نابود شد... فربد خنده اش را جمع کرد و گفت: فربد_ بابا اشکال نداره حالا ! ضریب ادبیات اونقدرام زیاد نیست. بقیه رو خوب زدی کافیه. اون دوستای عتیقت کجان؟ با دست به ارغوان نیلوفر که با قیافه شش در چهار شان به ما نزدیک شدن اشاره زدم. فربد_ فکر کنم وضع اونا هم از تو بدتره...! تکیه مرا از ماشین فربد زدم و چشم چرخاندم که با دیدن حوزه پسرانه ای که با فاصله ی سه ساختمان از حوزه ما بود، نقشه هایی به سرم زد که با دیدن پسری ریشو و یقه آخوندی و تسبیح داخل دستانش پررنگ‌تر شد... با رسیدن ارغوان و نیلوفر نقشه مرا بازگو کردم صدای خنده هایشان بلند شد و اشکهای فربد کمی در هم شد اما توجهی نکردم و رو به نیلوفر ارغوان گفتم: من_برم؟ ارغوان_ برو ببینم چیکار می کنی دلاور. به حالت نمایشی سلام نظامی کوتاهی دادم و به سمت پسر به راه افتادم... اییییف...بوی گلابش تا اینجا هم می یاید...! شانه هایم را آماده کردند و نزدیک شدم و دام... طعنه زدم که خودم هم دردم گرفت... کلا من و طعنه رابطه خوبی داشتیم...!! پسر با چشمانی گرد شده ، قدم فاصله گرفت و دستی به ته ریش مشکی و مرتبش کشید بادی به غبغب انداختم و گفتم: من_اوا! حاج اقا !!خجالت داره ، قباهت داره ، کراهت داره !! خیابونو با مسجد اشتباه گرفتی طعنه هم میزنی به دختر مردم برادر؟! سرش را که بالا آورد. آن دو تیله مشکی هم رنگ شب لحظه ای دلم را لرزاند اما نادیده گرفتن اش و بعدها فهمیدم آن نگاه چه کارها به دستم خواهد داد... پسر که نگاهش را دزدید خنده ام به هوا رفت... "استغفرالله" زیر لب گفت... _ خواهرم شرمنده ام ببخشید. آنقدر سریع از جلوی چشمم دور شد نتوانستم چیزی دیگری بارش کنم ولی خوب تا همین حد هم کارم خوب بود... به بچه‌ها که رسیدم فهمیدم بعله... اورژانس لازمند. از بس خندیده بودند نفسشان بالا نمی امد. نگاهی به فربد انداختم که به منظور سیاست به من اخم کردو گفت: _ خانم ها بپرید بالا بریم یع بستنی بزنیم توی رگ. بعد از زدن دزدگیر ماشین سوار شد و ما هم به تبعیت از او سوار شدیم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
: را فراموش نڪنيم، شهدا زنده‌اند هر چه خواستہ ام، از شهدا و (ع) گرفتہ ام شما هم هر چه ميخواهيد، از شهدا بخواهيد. 🌷 🕊🌸سلام صبحتون شهدایی 🕊🌸 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خیلی قشنگه بخونید حتما😍😢❤️ 🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷 عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای شادی روح آقا داماد صلوات!" صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید. "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!" مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد. "صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!" مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت. "در راه بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!" و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود. بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند. حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است." ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد: شمع و چراغ روشن کنید بسیجی ها رو خبر کنید امشب شبیخون داریم... ببخشید امشب عروسی داریم... و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند : خمپاره بریزید سرشون امشب عروسی داریم... احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟ ... سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است. مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم. یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند. _ کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو. _ چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان (س) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح ... و اینک معلوم شد که منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان (عج) واقع گشته است. شادی ارواح طیبه خصوصا شهید پور https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای نوجوانی که پای برهنه مقابل چشمان پدرش شد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مباهله؛ صحنه تمایز حق و باطل 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای(مدظله العالی): روز ، روزی است که پیامبر مکرم اسلام، عزیزترین عناصر انسانی خود را به صحنه میآورد. 🔹️ نکته‌ی مهم در باب مباهله این است: «و انفسنا و انفسکم» در آن هست؛ «و نسانا و نساکم»در آن هست؛ عزیزترین انسانها را پیغمبر اکرم انتخاب میکند و به صحنه میآورد برای محاجه‌ای که در آن باید تمایز بین حق و باطل و شاخص روشنگر در معرض دید همه قرار بگیرد. 🔹 هیچ سابقه نداشته است که در راه تبلیغ دین و بیان حقیقت، پیغمبر دست عزیزان خود، فرزندان خود و دختر خود و امیرالمومنین را - که برادر و جانشین خود هست - بگیرد و بیاورد وسط میدان؛ استثنائی بودن روز مباهله به این شکل است. 🔺️ یعنی نشان دهنده‌ی این است که بیان حقیقت، ابلاغ حقیقت، چقدر مهم است؛ میآورد به میدان با این داعیه که میگوید بیائیم مباهله کنیم؛ هر کدام بر حق بودیم، بماند، هر کدام بر خلاف حق بودیم، ریشه‌کن بشود با عذاب الهی.١٣٨٨/٠٩/٢٢ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷 (ره) 🔺️ مبدأ همه خوشبختی‌ها و بدبختی‌ها فرهنگْ مبدأ همه خوشبختی‌ها و بدبختی‌های ملت است. اگر فرهنگْ ناصالح شد، این جوان‌هایی که تربیت می‌شوند به این تربیت‌های فرهنگ ناصالح، اینها در آتیه فساد ایجاد می‌کنند. فرهنگ استعماری، جوان استعماری تحویل مملکت می‌دهد. 🔺صحیفه امام؛ ج3؛ ص306 | نجف؛ اواخر دی ماه 1356 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─