#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_یکم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـݧ قبول کردم
.کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندݧ خیلے برام جذاب و جالب بود
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـݧ یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـݧ حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ وشهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ در میومد
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشوݧ دست میبردند تا اجازه ے رفتـݧ بہ جبهہ رو بهشوݧ بدݧ
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشوݧچشمشوݧ بہ ور بود وشهادت پدرشوݧ و باور نمیکردݧ
و...
واقا ایـݧ ارزش ها قیمت نداره
هر کتابے رو کہ تموم میکردم درموردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس هموݧ شهیدو براساس عکسایے کہ تو کتاب بود، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارݧ.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا .
خیلے چادر سرکردݧ برام سخت بود با ایـݧ کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم .
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهراݧ جمع شده بودݧ اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـݧ جدا از اوݧ همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جووݧ ،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشوݧ برده بودݧ
پیکر شهدا رو آوردݧ همہ دویدݧ بہ سمتشوݧ
یہ عده روے پرچم ایراݧ کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودݧ یہ چیزایـے مینوشتـݧ
یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردݧ
یہ عده دستشونو گذاشتہ بودݧ رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـݧ
در عین حال همشوݧ هم اشک میریختـݧ
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جاݧ ایـݧ عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد
بطرے آب و دادم بهش و
ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد ؟؟
گفت: اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد
بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جم شد دلم میخواست بهش کمک کنم
بهش گفتم :
مادر جاݧ اخہ ایـݧ شهدا هویتشوݧ مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتوݧ میگفتـݧ.
جوابمو نداد.
بهش گفتم :
مادر جاݧ شما وایسا اینجا مـݧ الاݧ میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولموݧ دادݧ جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام
یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزݧ افتادم زیر لب گفتم :خودت کمک کـݧ بہ اوݧ پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیر زݧ
پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدݧ و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزݧ اونجا افتاده بود....
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعای_شدید😔😔😔
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_یکم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـݧ قبول کردم
.کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندݧ خیلے برام جذاب و جالب بود
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـݧ یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـݧ حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ وشهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ در میومد
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشوݧ دست میبردند تا اجازه ے رفتـݧ بہ جبهہ رو بهشوݧ بدݧ
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشوݧچشمشوݧ بہ ور بود وشهادت پدرشوݧ و باور نمیکردݧ
و...
واقا ایـݧ ارزش ها قیمت نداره
هر کتابے رو کہ تموم میکردم درموردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس هموݧ شهیدو براساس عکسایے کہ تو کتاب بود، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارݧ.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا .
خیلے چادر سرکردݧ برام سخت بود با ایـݧ کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم .
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهراݧ جمع شده بودݧ اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـݧ جدا از اوݧ همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جووݧ ،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشوݧ برده بودݧ
پیکر شهدا رو آوردݧ همہ دویدݧ بہ سمتشوݧ
یہ عده روے پرچم ایراݧ کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودݧ یہ چیزایـے مینوشتـݧ
یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردݧ
یہ عده دستشونو گذاشتہ بودݧ رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـݧ
در عین حال همشوݧ هم اشک میریختـݧ
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جاݧ ایـݧ عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد
بطرے آب و دادم بهش و
ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد ؟؟
گفت: اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد
بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جم شد دلم میخواست بهش کمک کنم
بهش گفتم :
مادر جاݧ اخہ ایـݧ شهدا هویتشوݧ مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتوݧ میگفتـݧ.
جوابمو نداد.
بهش گفتم :
مادر جاݧ شما وایسا اینجا مـݧ الاݧ میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولموݧ دادݧ جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام
یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزݧ افتادم زیر لب گفتم :خودت کمک کـݧ بہ اوݧ پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیر زݧ
پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدݧ و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزݧ اونجا افتاده بود....
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعای_شدید😔😔😔
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2