eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.9هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بعدش به ننه م گفتم ای نَنَه ای تویی که زاییدی مَنَه من عاشق یوسف ام یوسف خیلی خوبِس شایدم مالِ اِصفِحونِس! ننه م هم گفتن کرد: که دیگه باشِد ازدواج خو زوری نی خو اگه تو این میعاده رو نَمیخوای ما اجباری در کار نَمیکنیم حالا اینجا رو براتون گفتن کنم که غوز بالا غوز شُدَد این پسره کثافط اشغال که ان شاءالله که همین فردا من برم حلوا شو بخورم رو رد کردیم وچِقَدَم که ناراحت شدن که ب جهندم که ناراحت شدن مگه من ناراحتشون کردم؟ خودشون ناراحت شدن! خانواده یوسف زنگ زدن گفتن که پسرمون خاطر دختر تونو میخواد خو به جهندم که میخواد! مگه من خواستم؟ خودش خودش اینتَکی (اینطوری)شد نَنِه منم ورداشته پیششون گفته دختر ما هم دیوونه بار عاشق یوسف آقا تونه😱 حالا به به بیا جمعش کن حالا این حَقُدِه حالا بشین اینقد زوله بکَش تا جونت دراد حالا هم یوسف به همراه خانواده محترمه مُخان بیان خواستگاری امشو عروسی طاها پسر خاله شِد فردا شو مُخان بیان حالا من موندِم و حرفی که زدم و گفتن کردم که عاشق یوسف ام! من فَقَ واس خاطر این گفتن کردم که عاشق یوسف ام که جلوی میعاد رو بیگیرم حالا عین خر توی باتلاق یوسف گیر کِدَم نازنین: مگه یوسف چشه من: خو هیچی خیلی هم پسر آقا مومن خوب هه کَاَنَهو (مثل) پدرش میمونِد راحله: دیوونه! خب پس مشکل تو چیه این وسط من: آخه نامردا هنو برا ازدواج زوده خو نی؟ سادات: آخه چرا فرصت رو از دست بدی تو که نمیتونی دیگه حرفت رو پس بگیری گفتی عاشق یوسفی اگه حداقل نگفته بودی خوب بود می شد یه ایراد ازش گرفت و قال قضیه رو راحت کند ولی حالا حرفی که زدی نمیتونی پس بگیری من: آره از قدیم هم گفتن که..... ~ سادات دستمو گرفت و کشید و گفت: زهرا زهرا اون میعاد نیست که الان با یه دختر اومد کنار پنجره نشست؟ نگاه کن، دست دختره توی دستشه! ^ نگاهی کردم و بله خود میعاده! از تعجبی ک کردم بستنی تو گلوم افتاد و سرفه کردم و این همانا و میعاد متوجه من شد هم همانا رو به بچه ها گفتم: بچه ها سریع ب اقی بستنی تون بخورید من میرم پایین حساب کنم سریع بیایید پایین ^ بچه ها تایید کردن اومدم پایین میعاد هم اومد پایین و اومد سمتم و گفت: زهرا..........توضیح میدم من.........من...... من: تو چی؟ سعی نکن خودتو توجیح کنی چون در هر صورت برای من مهم نیست اگه هم بستنی افتاد تو گلوم چون تعجب کردم همین فک نکن چون از روی عشق و علاقه بوده که اینطور شده نخیر! میعاد: زهرا خواهش میکنم این کارو با من نکن ^ یهو یه آقا اومد سمتمون و خطاب به من گفت:خانم، مزاحم شدن؟ من: نه شما بفرما بشین سر جات! من خطاب به میعاد: برو برو بالا الان میاد دنبالت نگران میشه!دستشویی زیاد طول کشید! ~ در همون حین بچه ها اومدن سریع پول رو حساب کردم و به اتفاق بچه ها از مغازه خارج شدم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(یوسف) همیشه هر وقت که من دلتنگ میشم، میشه منو اینجا پیدا کرد.... .....گلزار شهدا تهران..... بابا جون....😔 کاش بودی.... ‍ ‍ دلتنگتم بابایی ..😔  هیچی نمیگم... وقتی اومدم پیشت اگه میدونستی چقدر حرف چقدر درد دل دارم چقدر شکایت دارم از این و اون.. فکر میکنی اونموقع حوصله شنیدن همشو داری؟ یا بازم میگی آروم باش .... بعدم بغلم میکنی سرمو میچسبونی به سینه ات…منو با ضربان دردناک قلبت آرومم میکنی تا دیگه هیچی نگم... باشه بابا ببخش منو...😔 مثل همیشه که میبخشیدیم… ‍دلم برای یه درد دل ساده تنگ شده بود… . اینجا هم بهترین جا برای گفتن حرفهای نگفته دلم بود .  برای گفتن کلمه بابا دلم پر میکشه . برای گفتن این کلمه اینجا بهترین جاست .. دلم بی نهایت برات تنگ شده  تو این مدت خیلی خوب یاد گرفتم تنها باشم تنهایی فکر کنم ... تنهایی نفس بکشم و تنهایی زندگی کنم خیلی سخته.... ولی بازم مجبورم  برای دلخوشی مامان لبخند بزنم... خنده هامم همه از درده ........😞 من اگه میخندم مال آن است که بمانم زنده خنده ام تلخ ترین قصه ی جانی سرد است خنده ام سرد ترین لحظه ی یک زندگی پر درد است خنده ام مهر غم است... آخرین لحظه ی یک حالت و درد وقت خندیدن من… لب و دل ، چشم و وجودم همه دیدن دارد لب پر از خنده ی ظاهر و دلم غرق غم و ماتم و درد..  خنده هایم همه مفهوم یکی بودن وتنهایی دستان من است و عجیب است که من می خندم .....😔 نمیدونم سلاح خدا چی بود که باید من و مامان رو تنها میگذاشتی اصلا مامان رو دیدی؟ حواست بهش هست؟ هیچ دیدی هر روز و هر روز موهای سفید توی سرش بیشتر میشه و صورتش شکسته تر هر چی من هر روز بزرگ و بزرگ تر میشم مامان پیر ترمیشه باباجون امروز روز عروسی طاها پسر خاله ایداست بالاخره تن به ازدواج داد و ازدواج کرد برای خوشبختی اش دعا کن باباجون فردا شب سرنوشت منه میخوام برم خواستگاری اونیکه همیشه دوسش داشتم بابا جون من زهرا رو خیلی دوست دارم پس کاری کن بهش برسم کاری کن بتونم قله قلبشو فتح کنم مذهبی ها عاشق ترند مگه نه اصلا مگه دوست داشتن چه ایرادی داره؟ خود حضرت آقا گفته که اگه دختر و پسری هم دیگه رو دوست داشته باشن ولی گناهی مرتکب نشن، ایرادی نداره خودت کمک کن ### میرم خونه هنوز مامان از دفتر نیومده میرم سمت اتاقم و وصیت نامه بابا و آلبوم عکس مامان و بابا رو برمیدارم در آلبوم رو باز میکنم عکسای حنا بندون و عروسی و بله برون رو می بینم مامان چقد اون موقع زیبا بوده الان هم خیلی زیباست وای بابا رو! چقد شبیه منه البته من شبیه شم! تو عکس هم میشه فهمید که مامان چقد شیطون بوده و بابا چقد خجالتی ورق میزنم و باز عکس هارو میبینم که یهو یه عکس از لای البوم می افته ینی میخوام بترکم از خنده😂 اینو معلومه با دوربین جلوی گوشی ای گرفته شده بابا لباس ارتشی ای پوشیده و داره لبخند میزنه،و مامان هم پشت سر شه وتا میتونه زبونش رو اورده بیرون! راوی: خب این برای همون موقعی هست که آرزو و علی هنوز ازدواج نکرده بودن و آرزو همش علی رو اذیت میکرد وقتی علی داشت از خودش سلفی می گرفت، ارزو بدو بدو اومد داخل کادر عکس علی و زبونش رو بیرون آورد... علی هم بعد ازدواج این عکس رو چاپ کرد و کنار هدیه سالگرد ازدواج به آرزو داد... ### وصیت نامه بابام رو که آروم جونمه رو باز میکنم: بسم رب شهدا و الصدیقین چرا نمی‌دانیدکه بزرگ‌ترین نعمت را خدا به ما داده است که در حکومتی الهی زندگی می‌کنیم به رهبری ولایت فقیه گوشتان را باز کنید و بشنوید سخن،‌ سخن‌گوی آمریکایی که گفت:‌ "اگر ما جایگاهی به‌عنوان ولی فقیه را بر زورق تردید بنشانیم بزرگ‌ترین بار را از دوش خود برداشته‌ایم" آیا حالا اگر کسی با این اصل مخالفت دارد جیره خور امریکا نیست؟ای‌کاش مردم می‌توانستند بدانند که چه کسی خیرخواه آنان است. امام خمینی‌(ره) فرمودند: "پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به انقلاب آسیبی نرسد"اما کار مهم و سختی که بر دوش ما نهاده شده این است که با این تحریفات مبارزه کنیم. و کار ما شاید به مراتب مهم‌تر از کار شهداست که اگر انقلاب از این وهله خارج شود ما هم پاسدار انقلاب بوده‌ایم و هم پاسدار خون شهدا و شاید اجر و ثواب ما بیشتر از آن‌ها باشد. و این ممکن نیست غیر از این‌که به طور کامل پشتیبان ولی فقیه باشیم که به فرموده‌ی حضرت صاحب‌الزمان می‌باشدو این استدلال [را] به قول حضرت امام‌(ره) بعضی‌ها نمی‌دانند و اگر دانسته باشند و با ولی‌ فقیه مخالفت کنند مرتد هستند... ‌خدایا ما را در امتحانی سخت‌تر از این قرار مده، ‌بسیار دعا کرده‌ام که ای کاش جزء‌آن 3 تن بودم [که] با علی‌علیه‌السلام ماندند ولی کمتر دعا کرده‌ام که ای‌کاش در آن زمانه می‌زیستم چون با خواندن تاریخ [و] کمی تعقل دریافتم که ما مرد امتحان نیستیم... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خانواده دایی اینا به ترتیب وارد میشن زندایی خطاب با شخص پشت گوشی: چن ساله باهاش زندگی میکنی؟ طرف:..... زندایی:آها بچه هم دارید طرف:..... زندایی: چرا میخوای ازش طلاق بگیری؟ طرف:........ زندایی: خودم طلاقت رو از اون بی همه چیز میگیرم چطور دلش میاد با تو اینقد بد برخورد کنه؟ فامیلی شما چیه؟ طرف:...... زندایی: باشه خانم داستانی..... فردا من خودم دفتر نیستم ولی همکارام هستن سفارش تون رو میکنم کارتون رو راه بندازن طرف:...... زندایی: خواهش میکنم خدانگهدار ^ بعد دانیال وارد شد دانیال خطاب به شخص پشت گوشی: آخرین باری که رفتیم بازی کنیم اون میخواست پاسور باشه... من پاسور ام دیگه هم بش کار ندارم پسره لوس نازک نارنجی هیش باید با مربی هم حرف بزنیم و از تیم و باشگاه هم بیرون اش کنیم ~ بعد دایی وارد شد دایی خطاب به شخص پشت گوشی: هنوز کار اون پرونده ها تموم نشده؟ ینی چ آدمی هستی سهراب من رو قول ات حساب کرده بودم طرف:........ دایی: حالا که اینجوره اون درخواست مرخصی آخر هفته ات رو که رد کردم میفهمی که باید کارت رو درست انجام بدی فکر کردی من چطور تو این سن سرهنگ شدم هان؟ طرف:...... دایی: حساب،حساب کاکا،برادر تو بحث کار ما پارتی بازی نداریم سهراب تا چهار شنبه وقت داری اگه اون کارو تموم کردی ک هیچ وظیفه ته اگرم که نه حسابت میره با کرام الکاتبین طرف:..... دایی: باشه رفیق! منتظرم.... کاری نداری؟ یاعلی.... ### من و مامان به خانواده دایی سلام کردیم دایی از بیرون غذا گرفته بود نشستیم پشت میز و شروع به خوردن کردیم این نکته هم جا نمونه که دیانا رفته مدرسه دانیال خطاب به مادرش:مامان من زن میخوام زندایی:امیر پسرتو تحویل بگیر زن میخواد دایی: خب بخواد خودم بهترین دختر تهرون رو براش صیغه میکنم زندایی: اوا خاک ب سرم استغفرالله صیغه؟ دایی: خب مگه ایرادی داره؟ من خودم تا وقتی که با تو ازدواج کنم، چن تا دختر، بابام برام صیغه کرد میخوام این کار که بابام برا من کرده رو منم برا پسرم بکنم زندایی: امییییییییییر😡 دایی:هوم؟ زندایی: امییییییییییر😡 دعا کن دستم بهت نرسه دایی: یا قمر بنی هاشم....فرار ^ دایی از دست زندایی که خیلی حرصی شده بود به سالن دوید و زندایی هم پشت سرش حالا دایی بدو زندایی بدو آخر زندایی دایی رو یه پس گردنی مهمون کرد و اومد تو آشپزخونه و به خوردن بقیه غذاش مشغول شد ~ دایی یه دقیقه بعد به جمع اومد و بغل زندایی نشست و بقیه غذا شو خورد ~ دیدید؟ همین بود دعوا و قهرشون😂 ینی یه زوج خیلی باحال و دوست داشتنی ان زندایی:دانیال مامانم کی بهت یاد داده بگی زن میخوای؟ دانیال: بابا ^ زندایی چشم غره ای ب دایی میره و میگه : که اینطور حساب تو هم دارم جناب آقای عطایی.... و بعد همه گی خندیدیم ### «بعد از خوردن ناهار» دانیال: بابا بابا بابایی من دلم تنگ شده میدونی چن وقته برامون گیتار نزدی دایی: با دانیال بیخیال اون گیتار زدن برا وقتی بود ک کلم بوی قورمه سبزی میداد و جون بودم و عاشق ~ زندایی میاد جلو کله دایی رو بو میکنه و میگه:اتفاقا هنوز کله ت بو قورمه سبزی میده هنوز جونی و عاشق بدو برو برا بچم گیتار بیار بزن دلش میخواد عه ~و دایی از اونجایی ک خیلی زن زلیلِ بلند شد و گیتار رو آورد و باهامون هماهنگ کرد ک چ آهنگی میخونه ک ماهم باهاش همراهی کنیم دایی: بیا ازین ب بعد با من مث همیشه تا کن یکم اخماتو وا کن منو عشقم صدا کن! من:بیا ببین چجوری قلبمو آماده کردم گم بشی توی نگاهم بیام دنبال ات بگردم دانیال: کجا دنبالت بگردم؟ دلم میخواد ک عاشقم شی کم کم تو رو ببینم و دیونه تر شم زندایی: کجا دنبال ات بگردم من عاشقت شدم همینه حرفم میبینمت تورو تند و تند میزنه قلبم ### دایی میره که مامان و زندایی رو برسونه آرایشگاه برای عروسی طاها البته مامان فقط برای شینیون موهاش میره و آرایش صورتش فقط یه کرم و مداد و رژه اگه عروسی طاها نبود همین کار هم نمیکرد ### شب که شد به عروسی رفتیم خیلی هم خوش گذروندیم نمی دونم چرا هر وقت میام عروسی دلم میگیره و یه حالی میشم و بعد از خوردن شام و دنبال کردن ماشین عروس، ماشین عروس رو گم میکنیم😑 و میریم خونه نمیدونم چرا خوابم نمیبره خیلی برا فردا استرس دارم هی این دنده ب اون دنده میشم، ولی انگار فایده ای نداره بلند میشم و وضوی صبر میگیرم و دو رکعت نماز حاجت میخونم یه لیوان شیر هم تنگش میچسبونم و با ذکر یا مهدی ادرکنی میخوابم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(زهرا) نازنین: زهرا جون من اون بله برون رو قمی برو جوووووون من من: وای نازنین بیخیال شو امشب شب سرنوشت منه شما بعدازظهر اش اومدید اینجا که دلداری و امید بهم بدید نازنین: زر نزن باو همون کار که گفتم بکن سارا: آره دیگه بگو اجرا کن یه ذره بخندیم راحله: منتظرم بشنوم من: باشه فقط به خاطر شما ~ سرفه ای کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم:نَنَه شِم پریشبا زنگ زِ گفت که حالا بیِید یه مراسم بله برونی چیزی بگیریدُ منم گفتم ما اصلا اهل تجمل گراییک واین حرفا نیستیم مراسم تون رو ساده بیگیرید توری به حضرتی عباس ینی اصلا ما راضی نیستیم که بالا ی 50 مدل میوه بخری بِیزاری جلومون اصلا خودتو ب خرج ننداز هر چی میوه نوبرونه شیک که تو فصلُم هِه بیار ~ بچه ها ریز ریز میخندیدند من: الهی کوفت دردو بی درمون بیگیرید چِقَ بنا خو بخندین؟ یخده این پرتقار هاتون که تو فصلُم هِه رو پوست بیکنید کوفت کنید ^ بچه ها باز خندیدند سادات: وای زهرا خیلی باحال قمی حرف میزنی من: فعلا که دارم از استرس میمیرم نگفتید کدوم لباس رو بپوشم امشب این سفید نگین داره یا این کروات داره؟ نازنین: باو زهرا دیگه نگین مگین خز شده راحله: آره دیگه! همون کراواتیه خَش تَرُدِ «بیشتر بهت میاد» ^ نگاهی به لباس کراواتیه کردم و لبخندی زدم مامانم با سینی شربت و کیک وارد اتاق ام شد ^ با ورود مامان به اتاقم سارا گفت: به افتخار مادر زن یه دست و جیغ و هورااا ^یه دست و جیغ و هورا کشیدیم و کمی باهم در مورد امشب و سوال هایی که قراره از یوسف بپرسم حرف زدیم مشاوره هم رفتم و گفتم وقتی یوسف رو میبینم چی میشه مشاور گفت: عاشقش شدی ولی خودت نمیخوای قبول کنی ~ باو اخه منو چ ب عاشقی و شوهر داری آخه😑 ولی وقتی خوب به این ماجرا نگاه میکنم میبینم ک یوسف خیلی بهتر از اون میعاد سیاه سوخته ست پسر خوب و دوست داشتنی و مومن و با ادب و مهربون و قابل اعتماد ای هم هست ومنم دوستش دارم🙈 از اول عاشقش بودم ها ولی نگفته بودم بهتون و انکار کردم راوی: چرا؟ من: چون میخواستم اسکلتون کنم😂 راوی:تازه ادعای شوهر داری اش هم میشه من:😝 ببینم شوهر میتونه منو آدم کنه یا ن😊😂 راوی: ما امید واریم😌 ^ بچه ها رفتن ودم غروب شد همراه استرسی که داشتم دلمم گرفت! چرا اینقد خدایا غروب جمعه دلگیره آخه وای آقا😔 به خاطر شماست این جمعه هم نیومدید آخر میترسم من بمیرم و شما رو نبینم اونوقت روی قبرم مینویسن ک این نیز جمال پسر فاطمه را ندید و برفت😭😔 ~ عشق به آقا امام زمان رو از پدر ام به ارث بردم بابام به آقا امام زمان ارادت خاصی داره و همینطور به ذکر اللهم عجل لولیک الفرج بابام میگه بهترین دعا، دعا برای ظهور آقاست اینقد این دعا خوبه و ثواب داره که وقتی یوسف پیامبر زندانی شد و میخواست که آزاد بشه خدا بهش گفت که برای ظهور پسر فاطمه دعا کن خیلی عجیبه نه هنوز مادر و پدر آقا و حتی خود اقا به دنیا نیومده، گفته که برای ظهور اش دعا کن! ~ صدای زنگ در اومد وای خاک تو سرم اومدن پشت پنجره نگاه میکنم عشق جانم ومادرش و دایی جونش و زندایی نازنینش ^ سریع پرده رو میکشم تا ابرو ریزی نشده و منو ندیده و تو آینه به خودم نگاه میکنم😳 ای وای خاک بر سرم این منم😳 ^ مامان میاد تو اتاق میگه اومدن دختر حاضری؟ وااااای زهراااا😳 ^ موهام جنگل آمازون ی لباس و شلوار خرسی دارم ک لباس خوابمه تنمه و دمپایی رو فرشی شکل خرگوشم😑 مامان: وای الان میخوان بیان تو، تو رو ببینن😑 سریع جمع و جور کن خودت رو دختر! تازه ادعای شوهر داری اش هم میشه! من:عه اینو جناب راوی هم گفت! مامان: خوب گفته سریع حاضر شو https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
موهام رو شونه نمیکنم سریع موهام رو با کش میبندم و لباس هامو عوض میکنم و شوت شون میکنم تو کمد روسری مو سریع لبنانی خوشگل میبندم ^ وای صدای سلام و علیک میاد خدایا آبرو مو نبر امشب فقط😭 چادرم رو سر میکنم وای این اتاق که صحرای شامه منکه رفتم تو فاز فکر کردن اصلا متوجه گذشت زمان نشدم سریع اتاق رو جمع میکنم و منو صدا میزنن این نشونه اینه ک بله عروس خانم بیا داخل جمع😝 بابام میاد دنبالم در اتاق رو باز میکنه میگه: زهرا جان دخترم.... بیا بابا....بیا بریم... ^ میخواستم از خنده بترکم خیلی جلو خودم رو گرفتم آخه نمیدونم چرا همش من بحث ازدواج و خواستگار و اینا میشه خنده م میگیره خدایا ابروم نره فقط با این ابروریزی هام ~ بابا هادی میاد سمتم و منو در آغوش میکشه و میگه: تو کی اینقدر بزرگ شدی عزیز پدر ~ اوهوع عزیز پدر😂 من: بریم بابا😁؟ بابا:عه نیشت رو ببند دختر زشته ^نمکین و ریز ریزخندیدم بابا: ای شیطون بریم.... ^ خب بسم الله الرحمن الرحیم یا حضرت عباس یا قمر بنی هاشم یا سیدنا و مولانا انا توجهنا وستشفعنا و توسلناک بک الینا و قدمناک بینک شوهرنا😂 خدایا کمک کن سوتی ندم فقط یه امروز خودت که شاهد سابقه خراب من تو سوتی دادن هستی که؟ ~ وارد سالن پذیرایی میشیم یااااعلییی همه به احترام من پاشدن😑 و من ب تک تک سلام میکنم جووون خدا این بشر واقعا خیلی عشقه انگار صفراش هم زده بالا و همش در حال عرق ریختنه نوبت خاله زینب شد ک برم سلام و علیک و روبوسی کنم و بعدش نوبت زندایی یوسف میرم سمتش و ناخودآگاه از دهنم در میاد و میگم: سلام حانیه جون خوش اومدین! ^ وای چه سوتی گندی😱 خدا من به همه چهارده معصوم قسم ات دادم حافظ ابروم باشی اخه ^ زندایی یوسف که خنده اش گرفته بود منو در آغوش گرفت و گفت: سلام زهرا جووووون ممنون... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
عین بید دارم میلرزم استرس دارم یوسف که سرش رو انداخته پایین و شر شر عرق میریزه بابا هادی و دایی یوسف دارن در مورد مشکلاتی که آلودگی هوا به وجود میاره حرف میزنن😑 خود بابا چای رو آورد من نیاوردم😜 از دیدن این قیافه یوسف هم خنده م گرفته تازه کمرم هم میخاره میخوام بخارونم نمیشه یه خر مگس هم توی اتاق هست هی ویز ویز میکنه رو اعصابم رفته خیلی هم گرممه ^ بالاخره بابا گفت: بریم سر اصل مطلب ای بابا ناز نفست بابا جون عشقم خدا خیرت بده ~ دایی یوسف تایید کرد و گفت: بله بله بفرمایید چه اصلی مهم تر ازین مطلب😃 بابا هادی ادامه داد: من و پدر یوسف جان مثل دو تا برادر با هم بودیم با هم با عشق های زندگی مون ازدواج کردیم با هم کلاس های آموزشی رفتیم با هم عازم سوریه شدیم ولی فقط پدر یوسف شهید شد و تنهام گذاشت درسته که اینجا جای علی خیلی خالیه اما من جاشو پر میکنم یوسف هم مث منتظر پسرمه هیچ فرقی ندارن خودم دست زهرا رو توی دست یوسف میذارم من به یوسف بیشتر از چشمام اعتماد دارم و افتخار میکنم ک قراره روزی داماد ام بشه توی کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست پس زهرا جان بابا، یوسف رو به اتاق ات راهنمایی کن و همه سنگ هاتو باهاش وا بکن راوی:من، شما ها رو نمیدونم ولی خودم یاد خواستگاری علی و زینب افتادم ~بلند شدم و بلند شد به سمت اتاقم رفتم و پشت سرم اومد پیش خودم گفتم بزارم یَخَرِه «یه ذره» ادب رو رعایت کنم جلو شوهر آینده م گفتم:آقا یوسف اول شما بفرمایید یوسف:بله ~ یوسف در اتاق رو باز کرد و تا پاشو گذاشت تو اتاق ی صدای بوق مانندی اومد راوی:همه ما وقتی بچه بودیم یه کفشایی داشتیم ک وقتی میپوشیدیم و راه میرفتیم صدا میداد حالا زهرا خانم خواستن که اینطور تلقی کنن صدای بوق مانندی!!!! ~پاشو رو دمپایی رو فرشی خرگوشی من گذاشته بود ای بابا خب سوتی دوم سوتی های بعدی رو خدا ب خیر کنه ان شاءالله یوسف دمپایی رو برداشت و با تعجب نگاهش کرد و گفت:این چیه؟ من: آخ ببخشید آقا یوسف از دست این منتظر دمپایی شو تو اتاق من میزاره مایه ابرو ریزیه نمیدونم صدای منتظر از کجا بلند شد ک گفت: چرا دروغ میزنی؟ دمپایی رو فرشی خرگوشی خودته ک اینقد دوسش داری... ^ وای منتظر میکشمت عملیات سوتی سوم هم با موفقیت انجام شد😑 من:وا منتظر تو کجایی؟ منتظر:از لای در اتاقم دارم میبینمتون یوسف:ای اقا منتظر شیطون! من: آقا یوسف بفرمایید داخل یوسف:بله ~ یوسف رفت داخل اتاق و من هم مث جوجه اردک زشت پشت سرش راه افتادم ^من خطاب به قلبم:آخ یخده آروم بیگیر ^قلبم داره تالاپ و تولوپ و تیلیپ میزنه ~ ینی خدا خیر این یوسف رو بده مث تو این رمان ها و فیلم ها ک دختر پسر میرن تا حرفا شون رو بزنن، پسره چِقَ لفت میده نکرد، عین پسر آدم سریع سر صحبت رو باز کرد: زهرا خانم عادت به هیچ مقدمه ای ندارم هیچ مقدمه چینی ای ندارم الان بهتون بگم پس میرم سر حرفم ببخشید ک اگه کمی پراکنده ست من به خودم اطمینان دارم که میتونم شما رو خوشبخت کنم وگرنه هیچ وقت همچین جسارتی نمیکردم که بیام اینجا و به عنوان خواستگار با شما حرف بزنم نظر من اینه ک تا قبل اینکه اسممون تو شناسنامه هم دیگه بره، کاملا خط قرمز هلمونو برا هم مشخص کنیم ک بعدا خدایی نکرده هیچ مشکلی پیش نیاد خب زهرا خانم نظر شما چیه؟ ~ یوسف سرشو بلند میکنه و بهم نگاه میکنه و باهام چشم تو چشم میشه و من در حالی که تا اعماق وجود میسوزم، بهش نگاه میکنم و لبخند میزنم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(زینب) علی جانم امروز روزیه که ثمره عشقمون با کسی که دوسش داره ازدواج میکنه من، همونطور که تو دوست داشتی و میخواستی یوسف مون رو بزرگ کردم علی جانم جات خیلی خالیه اینجا جایگاه پدر داماد خالیه خیلی دوست داشتم اینجا بودی و یوسف کوچولو مون رو ک حالا برای خودش مردی شده رو میدیدی و بهش افتخار میکردی میدونم که همیشه هستی و کل این سالها از اون بالا من و یوسف مون رو میدیدی و همیشه مراقبمون بودی نزاشتی آب توی دلمون تکون بخوره یوسف رو نگاه کن چقدر شبیه تو شده... پیشنهاد خودم بود که بیاریمشون مشهد و توی حرم آقا امام رضا عقد شون کنیم اینجا همه خیلی خوشحالن منم هستم میدونم تو هم هستی یاد روز عقد خودمون افتادم یادته؟ از مادرت قرآن رو گرفتی مادرت بغضش شکست و سیل اشکای گرمش رو روی شونه ی محکم ات سرازیر کرد تو قرآن به دست اومدی و کنار دست من نشستی و قرآن رو بهم دادی و گفتی که سوره ی نور رو باز کنم و بیارم که بخونیم هنوز صدای عاقد توی گوشمه هنوز صدای خنده های خانواده هامون توی گوشمه هنوز میتونم به یاد بیارم که چشمای قشنگت اونروز چه برق چشم کور کننده ای میزد علی جان عروسمون رو نگاه کن مث ی تیکه جواهر میمونه ازت میخوام برای خوشبختی شدن دعا کنی دعا کنی که هیچ وقت یوسف رو شرمنده زهرا نشه و زهرا ، شرمنده یوسف وقتی تازه رفته بودی سوریه، یوسف من یک ماهه بود و فاطمه، مادر زهرا اومد خونه ما من برای اینکه روحیه هر دو مون بهتر بشه شوخی شوخی گفتم که اگه دختر دار شدی باید دختر تو بدی به پسر من! فاطمه هم به شوخی گفت کلید خونه و ماشین و ویلا و عشق بیاره آقا پسرتون، دختر ما مال شما! منم گفتم عه پس عشق هم شرطه؟ فاطمه در جواب گفت البته! و خندیدیم وجدانی فکر نمیکردیم شوخی شوخی جدی بشه خدا خواست ک آقا هادی بی تو برگرده و خدا بعد از چن سال زندگی مشترک بهشون یه دختر ناز خوشگل بده ک بشه عروس ما! علی جان خیلی جات خالیه😔 برای یوسف مون و خوشبختی شون بازم دعا کن😔 مرسی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(راوی) یوسف و زهرا در اتاق عقد حرم امام هشتم شیعیان امام رضا علیه سلام کنار هم در حال خواندن سوره ی نور هستند و عاقد که همان تولیت حرم هم هست از زهرا میپرسد ک آیا وکیلم؟ که حانیه لبخند زنان میگوید: عروس رفته زیارت😊 عاقد:احسنتم برای بار دوم آیا وکیلم؟ حانیه: عروس رفته قرآن تلاوت کنه😊 عاقد: برای بار سوم آیا وکیلم؟ حانیه: عروس زیر لفظی میخواد😌 ^ زینب نگاهی به یوسف میکند و به این معنی است ک خودت زیر لفظی رو بده! یوسف جیب های کت و شلوار اش را گشت، ولی آن انگشتر تبرک شده ی کربلا را پیدا نکرد! یوسف: زیر لفظی عروس خانم رو تو تهران جا گذاشتم😅 کارت بکشم؟ ^ همه خندیدند و قرار شد هر وقت به تهران رسیدند انگشتر رو به زهرا بدهند ### با گفتن "با اجازه آقا امام زمان و والدین ام بله" زهرا، همه صلوات دسته جمعی فرستادند و بعدش امیر گفت: بالاخره یوسفِ زهرا شدی😌 وجمع توسط آقا منتظر ، برادر زهرا شیرین کام شد و همه به یوسف و زهرا تبریک میگفتند و بعد از آن همه برای زیارت به بیرون از اتاق عقد رفتند ### یوسف رو به روی گنبد ایستاد و نفسی عمیق از جنس هوای حرم گرفت ویک صدا خواند: کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده ک،منم امام رضایی شدم پنچره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا ک نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی ک تنها آقا دلسوز منی میبینم عاشقای تورو،اشکای زائرای تورو ارزومه منم بپوشم لباسای خادمای تورو همه ی دارایی مو به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من ~و همانگونه که یوسف میخواند و زهرا به او نگاه میکرد، در دلش گفت: یوسف جانم...! با من بگو کیستی...؟ مهری بگو...! ماهی بگو...! خوابی خیالی چیستی...؟ اشکی بگو...! آهی بگو...! یوسف جانم...! فکر کنم دیگه وقتش شده ک باید یه فصل از زندگی مو شروع کنم یه زندگی ای جدیدی که *به توان تو* باشه...! یوسف جانم...! من رشته ریاضی نخوندم...! ولی زندگی کردن *به توان تو* رو خوب بلدم...! (پایان) ؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
سلام دوستان رمان به پایان رسید . امیدوارم خوندن این رمان مورد پسندتون قرار گرفته باشه . اگه نظر یا پیشنهادی دارین می تونین به آیدی من : @bashohadatakarbala یا به آیدی خانم فنودی : @fanoodi بفرستین . ان شاءالله اگه خدا بخواهد و تمایل اعضای محترم شاید در آینده ای نزدیک با رمانی بسیار زیبا از عاشقانه های شهدا در خدمت دوستان بودیم . 🌹 مثل همیشه ما رو همراهی کنین 🌹