eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.4هزار ویدیو
664 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 رمان این داستان دل آرام من چقدر آشنا بودی! انگار هزار سال پیش تو را در جایی دیده بودم. من هم تو را در آغوش گرفته و بوسیدم. گفتی: خوش آمدی. منظورت را نفهمیدم. با خود گفتم: به کجا خوش آمدم؟ به این برهوت نفرت انگیز؟ ایستادی. اسبت شیهه کشید. گفتی: خیر باشد حاج علی کجا می‌روی؟ - بغداد. حدسم به یقین تبدیل شد. با خود گفتم: پس او مرا می‌شناسد. خواستم نامت را بپرسم که گفتی: برگرد، امشب شب جمعه است. تحکّمی دلسوزانه در صدایت موج می‌زد، انگار چیز با ارزشی را وعده می‌دادی و از گفتن آن خودداری می‌کردی؛ اما نمی توانستم بمانم، تا آنجا را هم با عجله آمده بودم. گفتم: نمی توانم، باید بروم. - مگر نمی خواهی من و شیخ شهادت دهیم که تو از پیروان جدّم و خودم هستی؟ از خیالم گذشت که هنوز هیچ کس حتی شیخ محمّد حسن هم نمی داند که من تصمیم دارم چنین دست نوشته ای بگیرم و در کفنم بگذارم. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
رمان این داستان: رفیق من بزرگ ترین گل قرمز رو چیدم و بهش دادم. با همون دستِ گلی و بهش گفتم: برای تو نشونش کرده بودم. داش حسین به طرفم برگشت و نشست. دستم رو گرفت و محکم فشرد. دست خودش همِ گلی شد. عکس گل قرمزه افتاده بود وسط سیاهی چشماش. زل زده بود به گل. گفت: دیگه تنها نیا اینجا. یکدفعه دیدی دست و بالت زخمی شد. خنده‌ام گرفت: دستو بالم! مگه من گنجشکم؟ گفت: آره تو مثّ یه گنجشک می‌مونی. نباید خودت رو تو خطر بیندازی. اگه حواست نباشه، اونوقت یه خاری بره تو دست و پات... یه دفعه یاد گنجشکه دیروزی افتادم. دلم هرّی ریخت پایین. پرسیدم: داداش امام زمان منو خوب می‌کنه؟ - آره، حتماً. آخه من پسر بدی ام. - خدا نکنه. - دیروز می‌خواستم با تیرکمون یه گنجشک بزنم ولی یکهو پام درد گرفت و یاد خودم که افتادم پشیمون شدم. داش حسین دستش رو کشید روی سرم. گفتم: من پسر بدی ام، امام زمان منو خوب نمی کنه. می ترسیدم اما باید یه رازی رو بهش می‌گفتم: اگه یه رازی بهت بگم که صد ساله تو دلمه، باهام دعوا نمی کنی؟ خندید: نه! - قول می‌دی که به هیچ کس نگی؟ - باشه قول می‌دم. اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم. داشت برگای درختارو نیگاه می‌کرد. چشماش سبز شده بود. گفتم: اوّل پاهاشو بستم، بعد گذاشتمش تو سطل و از چاه پایین کشیدم. امّا وسط راه، سطل از دستم ول شد... داش حسین بلند بلند خندید. اون قدر خندید که منم به خنده افتادم. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت: خودم می‌دونستم. باد سردی شروع شد. شونه هام لرزید. داداش بغلم کرد و برد توی اتاق. تشکم رو هم از ایوان برداشت و آورد تو اتاق. تیرکمون رو ندید چون زیر تشک بود. بهش گفتم: داش حسین اونو بیارش، دستمو به سمت تیرکمون سیاه دراز کردم. خندید و گفت: همین رو بیارم؟ گفتم: آره. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2