eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
این داستان: دل آرام من... پرسیدم: مگر شما مرا می‌شناسید که می‌خواهید شاهد من باشید؟ - مگر می‌شود رساننده حقّم را نشناسم؟ کسی از درونم گفت: تو که او را نمی شناسی تا به گردنت حقی داشته باشد و تو آن را ادا هم کرده باشی. گفتم: چه حقی؟ لبخندی زدی. لبخندت معصومیت صورتت را چندین برابر می‌کرد. - همان که به وکیلم دادی. کدام وکیل؟ - شیخ محمّد حسن. مگر او وکیل تو است؟ - بله وکیل من است. مطمئن شدم که تو را در جایی دیده ام. شاید در منزل شیخ. با خود فکر کردم این جوان زیبا آنجا مرا دیده و چیزی از من می‌خواهد. بهتر است چیزی از سهم امام به او بدهم. نیت‌ام را به زبان آوردم، تو لبخند زدی. پلک هایت باز و بسته شد، جهانی که در چشم هایت جا داده بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق مرا در نجف اشرف به وکلایم رسانده ای. نمی دانم چرا پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است؟ - بله قبول است. با خود گفتم: با چه اطمینانی علمای بزرگ را (وکلایم) می‌نامد. خود را توجیه کردم؛ معلوم است دیگر، علما وکلای سادات اند. در این فکر بودم که قاطعانه و با جدّیت گفتی: برگرد و جدّم را زیارت کن. این بار در نگاهت، همان جایی که جهان و هر چه در آن چرخ می‌زد، خود را در حالی یافتم که معلّق در زمین و هوا غوطه ور بودم. تو ناگهان دست مرا گرفتی. سرخوشی لذت بخشی به سراغم آمد. دست هایت چقدر مهربان و آشنا بود! بی اختیار تسلیم شدم. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
رمان این داستان : رفیق من وقتی آوردش با دستای خودم جلوی چشماش تیکه تیکه اش کردم. داش حسین می‌خواست یه چیزی بگه که پاشنه در چرخید و ننه با خان دایی اومد تو. تو دستای دایی یه قلم و کتاب بود. * * * اون روز غروب، دایی صورتمو بوسید و نشست یه عریضه نوشت. بعد به ننه گفت: بدین خود بچه بندازتش توی چاه. گفتم: توی چاه؟ اونوقت چه طوری به دستش می‌رسه. داش حسین خندید و گفت: می‌رسه. دایی که رفت، ننه عریضه رو به پایین چارقدش پیچید و بدون این که حرفی بزنه من رو انداخت روی کولش و راه افتاد. داش حسین هم پشت سر ما اومد. چند بار خواست منو خودش بیاره امّا ننه نگذاشت. ننه تند تند راه می‌رفت. روی کول ننه، دنیا دور سر آدم می‌چرخه و مخصوصاً با اون راه رفتن. هی چشامو می‌بستم و باز می‌کردم که یکدفعه نفهمیدم چی شد. چشمام همه جارو سیاه دید. نفسم بند اومد. نفس هام به خرخر افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم، هنوز چیزی نمی دیدم. باد از لای دوتا دندان‌های جلویی اومد تو. یه دفعه همه دندون هام تیر کشید. انگار از خواب پریدم. نگام تو چشمای داداشی افتاد. هر دوتامون خندیدیم. ننه نشسته بود بالا سرم و آروم آروم اشک می‌ریخت. پرسید: حالت خوبه؟ فقط لبخند زدم. این دفعه داش حسین سرمو روی یه دست و پام رو روی دست دیگه گرفته و بلند شد. از اون بالا دنیا یه جوره دیگه بود. خودت که می‌دونی چی می‌خوام بگم رفیق. مردم نگامون می‌کردن بعضی هاشون گریه می‌کردن بعضی هاشون سر تکون می‌دادن. بچه‌های هم سن و سال من، راه افتاده بودن دنبالمون و هی منو صدا می‌زدن. خیلی ناراحت شده بودم، امّا چیزی نگفتم. وسط راه انگاری تو انداختی تو دل داش حسین که برگشت و گفت: بچه‌ها برید خونه هاتون محمد سعید ناراحت می‌شه. نمی دونم با اون چشم هاش چی کار کرد که همه رفتند. بغض اومده بود توی گلوم. ننه کنارمون داشت می‌اومد. هوا گرگ و میش بود. باد به بدنم می‌خورد و جای زخم‌ها رو می‌سوزوند. دلم شکسته بود. خسته شده بودم. پاهام درد می‌کرد. داش حسین هر چند قدم که می‌رفت، هی سرش رو می‌آورد پایین و حالم رو می‌پرسید. بالاخره رسیدیم، داداش من رو سر راه نشوند. سر راه تو. ننه عریضه رو از لای چارقدش بیرون آورد و گفت: اول بسم اللَّه بگو بعد بیندازش. گفتم و انداختم. صدای برخورد کاغذ با چیزی در چاه اومد. باد می‌وزید. گردنم خم شده بود و بالا نمی اومد. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2