#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_بیست_ششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
ـــ خاڪ تو سرت مهیا
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_بیست_ششم
اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم توآیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ؟؟؟
چرا داره بہ دلت میشینہ ؟؟؟
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
ݧ اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
ݧ .... علے فرق داره .نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...هہ علے؟؟؟؟
هموݧ سجادے خوبہ .زیادے خودمونے شدم
در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی؟؟؟؟
خندم گرفت.
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز؟؟
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
بسم اللہ خل شدے دختر؟؟
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا؟؟چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ .عجلہ داره
براے چےمثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت :بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ ماماااااااااااݧ.....
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے???
معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا .تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم :
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
.باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧ و شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم :
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ ؟؟؟؟
مـݧ باهات آشتے نمیکنم .تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل ؟؟؟از هیجاݧ یہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم .دستم و گرفتم رو دماغم گفتم :
اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوےوجورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت????
جرئت دارے وایسااا .
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے؟؟؟
ناپرهیزے کردے اردلان..
خندید و گفت:ݧ بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس؟؟؟اونم صلواتے؟؟؟؟
برو داداااااش برووووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
.
.
.
داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
نویـــــــــســـــــــنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_پنجم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم
اون چندروز مشهدمون سریع گذشت
وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم
نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫
دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد
خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭
یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن
یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد
ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم
تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم
یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود
بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت یاد گرفتم
چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم
فردا نوبت دکترمه
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم
بعداز ۷-۸نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی
ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم
بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود
تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم
تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم
روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم
تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره
فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن
اما .....
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_بیست_ششم
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_ششم
باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید .
خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم.
با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد.
بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد .
در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم:
_سلام داداشی
_سلام عزیزم .خوبی؟
_اره خوبم.کی میای خونه؟
_روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟
_داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم
_باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
_باشه مواظب خودت باش.خداحافظ
در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم.
بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم .
با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم .
روهام وارد اتاقم شد
_خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟
_سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم.
روی تختم نشست
_حالا بگو چی شده؟
_هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم
_اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه
با گریه گفتم:
_داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی .
_چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی
_داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!!
_نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم.
_مرسی داداش
روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم.
صدای عصبانی روهام به گوشم رسید
_مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟
_من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟
_چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام.
با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم .
روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد.
در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_بیست_ششم
اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم توآیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ؟؟؟
چرا داره بہ دلت میشینہ ؟؟؟
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
ݧ اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
ݧ .... علے فرق داره .نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...هہ علے؟؟؟؟
هموݧ سجادے خوبہ .زیادے خودمونے شدم
در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی؟؟؟؟
خندم گرفت.
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز؟؟
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
بسم اللہ خل شدے دختر؟؟
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا؟؟چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ .عجلہ داره
براے چےمثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت :بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ ماماااااااااااݧ.....
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے???
معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا .تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم :
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
.باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧ و شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم :
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ ؟؟؟؟
مـݧ باهات آشتے نمیکنم .تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل ؟؟؟از هیجاݧ یہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم .دستم و گرفتم رو دماغم گفتم :
اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوےوجورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت????
جرئت دارے وایسااا .
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے؟؟؟
ناپرهیزے کردے اردلان..
خندید و گفت:ݧ بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس؟؟؟اونم صلواتے؟؟؟؟
برو داداااااش برووووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
.
.
.
داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
نویـــــــــســـــــــنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
بسم رب العشق
#قسمت_بیست_ششم -
😍 #عمـــــــــــــــــــلــــــدارعشـــــــــــــــــــــــق😍#
بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد
واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم
مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود
من واقعا شرمنده مادر بودم
زهرا بچگی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول
یه جشن ولادت گرفتن
شب موقع خواب به زهرا گفتم
آجی تو بخواب
من بیدارم حواسم هست
*باشه پس برای سحر بیدارم کن
نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات
ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد
•• زهرا خواهرجان
پاشدم رفتم سمتش
- سلام آقای کریمی زهرا خوابه
اگه امری هست در خدمت
+خانم موسوی لطفا بیدارش کنید
تایم توزیع سحره
- من خودم توزیع میکنم
+ آخه
- برادرمن آخه نداره که
همش ۳۰ نفریم
+ پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون
- چشم
بعداز توزیع سحری
زهرا بیدارکردم
هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود
عطشم برای دین بیشتر میشود
روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد
بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها
بااذان مغرب روز سوم
اعتکاف تموم شد
مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم
پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم
که استاد مرعشی دیدم
وقتی منو با چادر دید
انگار خیلی خوشحال بود 😍😍
اما من کاملا متعجب 😳😳
استاد اومدن جلوتر
°° سلام خانم موسوی
اعتکافتون قبول 😍😍
- سلام استاد ممنونم 🙄🙄😳😳
°° چادر خیلی بهتون میاد 😍😍
- خیلی ممنونم
استاد بامن کاری ندارید
خانم کرمی دارن صدام میکنن
°° خانم کرمی که در دید من نیستن
ولی بفرمایید
وای داشتم آب میشدم از خجالت
نویسنده بانــــــــــو .....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_بیست_ششم -
😍 #عمـــــــــــــــــــلــــــدارعشـــــــــــــــــــــــق😍#
بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد
واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم
مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود
من واقعا شرمنده مادر بودم
زهرا بچم همش سرپا بود بعداز افطار روز اول
یه جشن ولادت گرفتن
شب موقع خواب به زهرا گفتم
آجی تو بخواب
من بیدارم حواسم هست
*باشه پس برای سحر بیدارم کن
نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات
ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد
•• زهرا خواهرجان
پاشدم رفتم سمتش
- سلام آقای کریمی زهرا خوابه
اگه امری هست در خدمتم
+خانم موسوی لطفا بیدارش کنید
تایم توزیع سحره
- من خودم توزیع میکنم
+ آخه
- برادرمن آخه نداره که ...!
همش ۳۰ نفریم
+ پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون
- چشم
بعداز توزیع سحری
زهرا رو بیدارکردم
هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود
عطشم برای دین بیشتر میشد
روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد
بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها
بااذان مغرب روز سوم
اعتکاف تموم شد
مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم
پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم
که استاد مرعشی رو دیدم
وقتی منو با چادر دید
انگار خیلی خوشحال بود 😃
اما من کاملا متعجب بودممم... 😳😳
استاد اومدن جلوتر
°° سلام خانم موسوی اعتکافتون قبول 😇
- سلام استاد ممنونم 🙄🙄😳😳
°° چادر خیلی بهتون میاد 😇
- خیلی ممنونم استاد بامن کاری ندارید خانم کرمی دارن صدام میکنن 🤐
°° خانم کرمی که در دید من نیستن
ولی بفرمایید
وای داشتم آب میشدم از خجالت
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─