eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا! به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن! نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم. استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم. در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم. زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه! چقدر لفتش میدی تو! استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبه‌ی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم. بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد. پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت: + آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند. بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد. × بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید. لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم. خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه. بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - حالتون خوبه؟! سرفه ای کرد. + ب ... بله. سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم: - بفرمایید. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 • https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─