ناحله🌺
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#غین_میم و #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_العشق❤️
#قسمت_شصتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:《 حلوا شکری؟!؟》
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
ــــ یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
ـــ چیزی شده؟!
ــــ نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
ــــ تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. ?
.
.
.
مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون……
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه…….
.
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
” واي امروز ، دانشگاه نه ”
.
.
.
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_شصتم
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد وگفت :
_ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضانشه.
به اتاق رفتم ودررختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد.غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام رامی فشرد. جسمم سنگین بود.نمیدانستم ازفردا چگونه باذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم رابستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها رامی شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت هاوخوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش رازیر دندانم حس می کردم. هنوزباورنمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم رابازکردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد.چراغ راروشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش راهدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت.
صبح زودبدون اینکه صبحانه بخورم ازننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهرشدم. درتاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زدوگفت:
_ سلام.کجایی؟ دیروزهرچقدرزنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش دردسترس نبود.
گفتم:
_ سلام. من اومدم شهرخودمون. دیروزتوی روستا بودم سخت آنتن می داد.کاری داشتی؟
_ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم.
_ امانتی؟ چی هست؟
_ دیگه حالا که نیستی ولش کن.
_ شاید امروز یافردابرگردم.
_ باشه پس اگه زودبرمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم راجمع کردم تابه دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم رااطلاع دادم. هر چقدراصرار کرد چند روز دیگر هم صبرکنم تا باهم برگردیم قبول نکردم.ساکم رابستم و راهی ترمینال شدم. درتمام طول مسیر سعی میکردم خودم رابه پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم راکنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. "مروارید کلافچی... کلافچی... " اما نه، به دلم نمی نشست.این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد.هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارزانقلابی بوده که جانش راهم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون اودر رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جزآنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کناربیایم.به خانه رسیدم. برق رفته بود.کلید انداختم و دررا باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم ودر قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاهارفتم تادوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم رابیرون آوردم و شمردم.
" دو جفت گوشواره، انگشترنگین دار، انگشتری که خاله مولودبهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابابرای تولدم خرید، پلاک طلام..."ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصتم
کنار خانجون نشستم که دستم را گرفت
_مجنون چی میگفت که هی سرخ و سفید میشدی جان مادر
از طرز نگاه بازجویی خانم جون زدم زیر خنده
_خانجونم بازجویی میکنی؟
_باز جویی بمونه واسه خونه.ببین چقدر واسه خودت دشمن درست کردی
_وا خانجون من چیکار به اینا دارم اخه
_یه نگاه بنداز متوجه میشی
نگاهی به سمت خاله های زهرا انداختم.هرسه با لبخند خاصی نگاه میکردند حتی دخترخاله های زهرا هم پچ پچ میکردن و میخندیدند .
به سمت دیگه نگاه کردم .مهدخت خانم مشغول گذاشتن کاسه های آش تو سینی بود ولی فروغ خانم در حالی که اخم کرده بود زهرا را مخاطب قرارداد
_زهرا جان حداقل اول گوشی رو می دادی من با کیان صحبت میکردم نا سلامتی من مثل مامان دومش می مونم
_مامان دومش!!!
_ان شاءالله وقتی برگرده و اگه سیمین جان موافقت کنه دومادم میشه .از قدیم گفتن مادرزن مثل مادر آدم می مونه
زهرا با چشمانی گرد شده به فروغ خانم و سیمین که لبخند بر لب داشت،نگاه کرد
_چشم عمه جان تماس گرفت بهش میگم باهاتون تماس بگیره.باور الان هم من مقصرنبودم .کیان خودش خواست از اومدن مهمونش تشکر کنه
در دل خدا خدا کردم فروغ خانم متوجه کلکی که زهرا به من و کیان زده بود نشده باشد وگرنه الان حتما آبروی من و زهرا را باهم میبرد.
با آمدن خاله ثریا بحث تمام شد و زهرا با هیجان از تماس کیان برای خاله صحبت کرد و به او گفت که کیان دوباره شب تماس میگیرد.
خاله که خیالش راحت شده بود روبه زهرا کرد
_زهرا جان برو سفره رو پهن کن .
_چشم مامان خانم.روژان جان بیا بریم
با زهرا به داخل خانه رفتیم وقتی دیدم تو دید نگاه دیگران نیستیم از دست زهرا نیشگونی گرفتم
_بترکی زهرا که منو تو عمل انجام شده قرارمیدی .
-آی دستم بترکی دیوونه معلوم هست چته؟
_آبروم جلو فامیلاتون رفت .الان معلوم نیست با خودشون چه فکری در مورد من و استاد کردند.حالا با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم
_من میخواستم دل دوتا عاشق رو که از دوری هم تنگ شده بازکنم .خوب بود خواهرشوهربازی در میاوردم
_زهراااا تو روخدا بیشتر از این آبروریزی نکن الان اگه مامانت بیاد تو خونه و بشنوه من چه خاکی به سرم بریزم.همینجوری فروغ خانم تاکید کرد که سیمین تو زندگی داداشته و الان بامن دشمن شده .به نظرم بهتره دیگه از این حرفا نزنی
بغض کرده ادامه دادم
_ان شاء الله آقای شمس و سیمین هم باهم خوشبخت میشن . آقای شمس به من لطف دارند ولی بهتره خیالپردازی نکنی چون چیزی که تو ذهن تو میگذره غیر ممکنه
_روژان منو دیوونه نکنا خوبه بهت گفتم کیان قبل رفتنش چی گفته
_زهرا خواهش میکنم ادامه نده ممنونم.از اول هم اشتباه بود که من
نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق زهراراه افتادم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤️💛💞❤️💛💞❤️💛💞❤️💛💞
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_شصتم
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟
ݧ عزیزم بیدار بودم
چہ خبر؟؟؟
سلامتے .تو چہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده .
منم دلم تنگ شده،حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم.
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم .خدافظ
خدافظ
با حرس گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم(ی دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم.
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید.لبخندے زدم و از جام بلند شدم.اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم .
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ،براے ساعت ۴قرار گذاشتم .
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ.
ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵دیقہ بود .شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا
مریم همراه محسنے ،درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن…
باتعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ،مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماءوجونم
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم .یک لحظہ یاد علے افتادم ،اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود .اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت.بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.
خنده رو لبهاے مریم ماسید .
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے ،علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو ،آدم ندیدے؟؟؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم؛خوب آخہ شوکہ شدم،خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ .والا نمیدونم چے باید بگم .
چیزے نمیخواد بگے .بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ،فقط لطفا منم توش باشم .اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنم؟؟؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد .
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم".
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_شصتم -
😍 #علمدارعشق😍#
+ نرگس جان خانم
بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم
بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه
یه واحد فرهنگی بود
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار
خداقوت
ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت
لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا
منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحی مهادی
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم
رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
نویسنده بانو..... ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#قسمت_شصتم -
😍 #علمدارعشق😍#
+ نرگس جان خانم
بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم
بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه
یه واحد فرهنگی بود
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار
خداقوت
ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت
لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا
منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحی مهادی
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم
رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─