#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_شصت_هشتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:)
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_هشتم
با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد:
_روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟
با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم:
_خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش!
زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت.
با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم .
خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت
_بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم
_نمیخورم ممنونم
زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد
_روژان یکم بخور .خواهش میکنم.
بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم.
_روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام
_نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه .
_باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد
هردو در صف نمازگزاران ایستادیم .
خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند.
نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم .
وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم
_روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟
با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم
_خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم.
دیگر حرفی بینمان زده نشد .
روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم:
_زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟
_باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟
_نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه
_ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون
_وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ
_رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ
دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم .
در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم .
آخرین روز امتحاناتم بود .انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد.
امتحانش مثل آب خوردن بود برایم،
در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم.
روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم .
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم
فرزاد روبه رو ی من استاده بود.
با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم
_علیک سلام.
_میتونم کنارتون بشینم؟
_نخیر اصلا.
نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم
_نگفتید امرتون؟
_امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید
_من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم
_دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم
چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید.
_فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر
_من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم
_بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند
_دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه
_ناز !اونم من!
بی توجه به او خندیدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2