eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 _ ‍ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟ _ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ? ﺟﻮﻧﻢ _ آﻓﺮﯾﻦ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﮑﻨﻪ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﻟﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ . _ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ . ﺧﺐ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﻮﺵ ﺩﺧﯿﻠﻪ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ، ﺗﻮﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻗﻢ . ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ . _ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻥ .… ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻣﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻋﮑﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﻩ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺶ . _ ﺍﺳﻤﺶ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ _ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎﯾﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻟﺒﻨﺎﻥ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﻋﮑﺴﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺑﺮﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺴﺶ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﯽ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ . ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺑﮕﺬﺭﯼ . ﻋﮑﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟﻬﻤﻮ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺶ ؛ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﺷﺪﺕ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪ ، ﻋﮑﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻧﺎﺯﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺣﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ . ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺶ ﻭ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﺶ . ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻧﻔﻮﺭﻣﺎﺗﯿﮏ ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﺷﮑﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ . ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺠﺐ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ” . . . ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﻭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ، ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ . . . . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﯼ؟ _ آﺭﻩ . ” ﻭﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﭙﻮﺷﻢ ” ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻭ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﺸﻪ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﻭ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻢ . . . . ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ . ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ . ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ؛ ” ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﻮﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ” ﺣﺮﻓﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﺭﺯ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ، ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ”. ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻼﯼ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻣﺮﺍﻥ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم! این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت : " سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... " اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد... پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود. پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم: _ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم. همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت: _ هوم؟ بگو؟ کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت : _ چی میخواستی بگی؟ گفتم : _ قراره برام خواستگار بیاد. ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید : _ کی هست؟ داداش ملیحه؟ با تعجب گفتم : _ وا، چرا فکر کردی اونه؟ _ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید : _ خب حالا نگفتی کیه؟ _ یکی از اساتید دانشگاهمون. چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت : _ واقعا؟؟ _ بله. _ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟ _ یه روحانی سیده. مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت : _ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟ _ از نظر شما اشکالی داره؟ شانه اش را بالا انداخت و گفت : _ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم. _ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان. _ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم. بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... خود به خود شروع کردم به حرف زدن. _من؟! باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟! مگه بقیه مُردن؟! آدم مگه از مهمون کار می کشه؟! همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که... ناشناس:خانم! در همون حال گفتم _هوم؟ +خانم؟! _هنننن؟ +خانمممم _کوووووفت دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ... آخخخخخ نهههههه مروای بی فکر... مچتو گرفتن... حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش. یه پسر ریشو... با چشمای مشکی ... و قد متوسط هیکل متوسط و ورزشکاری موهای بور... شلوار ساده قهوه ای. پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود... با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم... +شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟ با پررویی تمام گفتم _بقیه اینجا چیکار می کنن؟ منم همون کار رو میکنم. +اولا بقیه الان دارن نماز میخونن. دوما... با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه... سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم... به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد . در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ... با صدای بهار به طرفش برگشتم ×مروا جان _جانم؟ مُهری به طرفم گرفت. ×بیا عزیزم من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه. _باشه، ممنون. ولی... کسی بیرون نبودا ! فقط آیه و آقای حجتی بودن. ×عه ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه، عجب آدمیه ها... من برم ببینم کجا رفته. _باشه ، مراقب خودت باش ... ×فدات ، یاعلی . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─