eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.9هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روایتﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ ﻭﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻃﺎﻫﺎ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﻀﻮﻝ ﺳﻨﺞ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ . _ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ _ ﺧﺐ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻧﻢ میاییم. _ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻥ ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺗﺎﺍﻃﻼﻉ ﺛﺎﻧﻮﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ . ﺯﻥ ﺫﻟﯿﻞ ﺑﺪﺑﺨﺖ . ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺣﺎﻻ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ _ ﻫﺎ؟؟؟؟؟؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﺎ ﻭ ……… ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ . _ ﺧﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﮐﻪ . _ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﯿﭽﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ . . . . ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ زینبﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﻪ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﯿﻖ ، ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ زینب ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎ ﻣﮋﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﮔﻨﮓ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ، ﻣﻨﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺨﺘﺼﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ، ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﻤﯿﭙﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ..… . . . ﮐﻞ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻓﺸﻢ ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻦ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﻋﻀﻮ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﮐﯿﭗ . ﻣﯿﺮﻡ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺱ ﺑﺪﺍﺭ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺮﯾﻦ ﭼﻮﺏ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ . _ ﻧﻮﭺ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻭﺍ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ . . . . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻛﻠﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻣﻴﺮﻋﻠﻲ ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ _ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻼ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﻣﺎﻥ . ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ‏( ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ‏) ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪﻥ ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻥ ، ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺷﻮﻥ ﺷﺪ . ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻇﺮﻑ ﺑﺸﻮﺭﻥ، ﺑﺸﻮﺭﻥ ﻭ ﺑﺴﺎﺑﻦ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺎ ‏( ﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﻋﻠﯽ ‏) ﺍﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺯ ‏( ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ‏) ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻋﺮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﺟﺮﮎ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﻣﺪﺍﺣﯽ ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻣﯿﮕﻢ ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻗﺎﺷﻘﯽ ﺣﻠﻮﺍ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻄﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻦ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی "وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ"... در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت : " امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه..." بلند گفتم : "برو به درک" و موبایلم را خاموش کردم. چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند. هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند. عمو و عمه و خاله هایش. پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت. بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه، عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟! انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟ البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول...؟ آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم... پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید : _ خب کجا بریم؟ هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم : _ میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟ پرسید : _ چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟ با حالتی معذب گفتم : _ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش... چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که ... _ فکر کنن که چی؟ _ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم... خندید و گفت : _ خب مگه زور زورکی نبوده؟ از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود. چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت : _ به به، مروارید جون تبریک میگم. سپس رو به سید جواد کرد و گفت : _ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن. سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت : _ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟ بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت : _ بستنی میل می کنین؟ نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم : _ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها. _ شما دوست ندارین؟ _ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم. _ چرا دوست نداشته باشم؟ _ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره. _ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که. بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا. رفتم جلو و جلوتر ... حالا همه چیز برام روشن تر شد . اینجا همون جای قبلیه. این بار با دقت بیشتری نگاه کردم. زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود. کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد . به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش... به کاغذ نگاهی انداختم... باورم نمیشهه... این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه. با همون تاریخ... به اطرافم نگاهی انداختم. تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود... احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد. برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود... ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم. صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد... اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه . به سمتش دویدم . دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...). کنارش روی زمین نشستم ‌‌‌، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم. گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ... +‌آ...آ....ب....آ....ب به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم . خدای من ‌‌‌، این تشنشه ! ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟! بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم... باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ. شروع کردم به دویدن ... ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب . دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم... سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد... قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم. بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ... سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─