#معجزه
#قسمت_نود_و_سوم
عکس دیگری را از ریسه ها کند و ادامه داد :
_ ببین اینجا هم موهاش همونجوریه. میبینی؟ مشکی و یکدست.
به عکس دوم نگاه کردم. زنی که در تصویر بود یک پسر بچه کوچک را در بغل داشت و دست پسربچه ی دیگری را گرفته بود. عکس را کنار صورتش گذاشت، انگشت اشاره اش را به سمت خودش و کودکی که در بغل زن بود تکان داد و گفت :
_ شناختی؟
فهمیدم بچه ای که در بغل آن زن بود خود سیناست و آن زن هم احتمالا مادر اوست. گفتم :
_ بچگی های توست؟
_ فهمیدنش که سخت نبود ؟
از ته ساختمان یک صندلی کشید و روبرویم نشست. دستهایش را زیر چانه اش گذاشت، به من خیره شد و گفت :
_ از همون روز اولی که اومدی توی دانشگاه و از من آدرس کلاست رو پرسیدی از شدت شباهتی که با مادرم داشتی انگشت به دهن مونده بودم.
از جایش بلند شد، مشتش را به دیوار کوبید و گفت :
_ آخه لامصب چرا انقدر شبیه اونی؟؟؟ چرا؟؟؟
در مقابلم زانو زد، دستش را نزدیک صورتم آورد اما من رویم را برگرداندم. دستش را پایین انداخت و گفت :
_ ولی نترس عزیزم. من مثل اون عوضی نیستم که بخوام تورو اذیت کنم. از من نترس. باشه؟ من میخوام تو مال من باشی، ولی نمیخوام ازم بترسی. از من نترس. قول بده. باشه؟
نمیدانستم در مواجهه با رفتارهای متضادش باید چه واکنشی نشان بدهم که بیماری اش بیشتر عود نکند. سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره روی صندلی اش نشست و ادامه داد :
_ اسم مادرم سهیلا بود. من عاشق مادرم بودم. طلعت خانم، کارگرمونو میگم همون که بزرگم کرده، همیشه برام تعریف می کرد و میگفت از وقتی که به دنیا اومدم به مامانم وابسته بودم. میگفت یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم. هرجا میخواست بره منم میرفتم. حتما میدونستم عمرش چقدر کوتاهه که انقدر پاپیچش می شدم تا تنهام نذاره.
سپس اخم هایش را در هم گره کرد و با نفرت گفت :
_ ولی همونقدر که سهیلا رو دوست داشتم از منصور متنفر بودم. اگه اون کثافت نبود الان سهیلا زنده بود.
نمی دانستم درباره ی چه کسی حرف می زند. انگشت وسط و شصتش را در دهانش گذاشت و سوت کشید. همان لحظه مردی وارد ساختمان شد و آلبوم کهنه ای را به او داد. سینا صندلی اش را جابجا کرد و کنار من نشست. آلبوم را باز کرد. عکس جنازه ی مادرش با صورتی کبود و در حالی که موهایش از ته تراشیده شده بود از زوایای مختلفی در آلبوم قرار داشت. همانطور که صفحات آلبوم را ورق می زد اشک می ریخت. وقتی عکس ها تمام شد با چشمان خیسش به من نگاه کرد و سیگارش را جلوی صورتم روشن کرد. سرفه ام گرفت. از پشت سرم یک لیوان آب ریخت و جلوی دهانم گرفت. اما می ترسیدم چیزی در آن ریخته باشد و بخواهد به این بهانه به خوردم بدهد. آب را ننوشیدم. هرچقدر صورتم را برگرداندم او هم لیوان را در مقابل دهانم جابجا کرد. با وجود سرفه های پی در پی اما از نوشیدن آب خودداری کردم. سینا عصبانی شد و لیوان را جلوی پایم پرت کرد و شکست. ناگهان کشیده ای به صورتم زد و با فریاد گفت:
_ مگه نمیگم از من نترس لامصب. چرا این آب رو نخوردی؟ من مثل اون عوضی نیستم. من عوضی نیستم. من دوستت دارم. تو نباید از من بترسی. من مثل اون کثافت نیستم که زنشو جلوی چشم بچه ش بکشم. من عوضی نیستم. نیستم... نیستم...
با صدای بلندی زیر گریه زد و همانطور جملاتش را با فریاد تکرار کرد. دقایقی بعد یک لیوان آب خورد و صورتش را پاک کرد. مقابلم نشست، دوباره سیگارش را روشن کرد و گفت :
_ نامرد یعنی من از اون ملا کمتر بودم که بخاطرش منو ول کردی؟
از اینکه درباره ی سیدجواد این لفظ را بکار برده بود عصبانی شدم و بعد از چند ساعت سکوت گفتم :
_ حرف دهنتو بفهم.
_ هان... پس نقطه ضعفت همین یاروئه که حالا بخاطرش زبون باز کردی! اشکالی نداره. حرف بزن. درباره ی هرچی دوس داری حرف بزن. آخه دلم برای صداتم تنگ شده بود.
_ از من چی میخوای؟
_ میخوام پیشم بمونی. باهام بیای بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه.
_ من شوهر دارم.
_ البته شوهر که نه! نامزدت بود. اونم مهم نیست. دیگه هرچی بوده تموم شده. منم نادیده میگیرمش.
شنیدن این حرف ها قلبم را می فشرد. انگار روی زخمم نمک می پاشید. گفتم :
_ ملیحه کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟
_ نگران نباش. حالش خوبه. خوابیده.
_ میخوام ببینمش.
_ فعلا نمیشه.
_ اگه منو دوست داری باید بذاری همین الان ملیحه رو ببینم.
لبخندی زد و گفت :
_ پس بالاخره باورت شد که دوستت دارم؟
_ میخوام ملیحه رو ببینم. همین الان.
_ نه، زوده. هنوز کارم باهات تموم نشده. هنوز حرفامو نزدم.
کیفم را از کنار صندلی ام برداشت، زیپش را باز کرد. از داخل جیب شلوارش چند تراول بیرون آورد و در آن گذاشت و گفت :
_ این بجای پول شیشه هایی که شکستم.
دوباره دستش را در کیفم برد و تلفن همراه گِلی و خیسم را بیرون آورد و ادامه داد :
_ بنظرت این روشن میشه یا سوخته؟...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم.
حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود .
بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.
بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن.
مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد .
آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم.
_ سلام .
آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟
دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ...
+ آره آره ...
نه اومدیم دو کوهه .
آراد هم حالش خوبه .
آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده .
مروا مامان سلام میرسونه ...
لبخند گرمی زدم و گفتم.
_ همچنین ، سلامشون رو برسون .
دوباره مشغول صحبت کردن شد .
+ نه هنوز مشخص نیست کی بیایم .
حالا خودم اطلاع میدم ...
در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت.
+واقعااا ؟
مامان ، جون من ؟!
واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟
مامان تو رو خدا شوخی نکنیا !
نه مگه چشه ؟!
دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی .
نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره .
حالا بزار بیایم تهران ...
ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد...
آیه در مورد کی صحبت می کرد؟!
منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟!
نه نه ، امکان نداره ...
با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید.
با صدای مژده به طرفش برگشتم .
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ جانم مژده .
× جانت سلامت .
مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو.
باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─