#معجزه
#قسمت_نود_و_نهم
" _ مروارید. مروارید.
_ تو اینجایی؟ به هوش اومدی ملیحه؟
_ من خیلی وقته اینجام. اومدم کمک.
_ کمک چی؟
_ مگه نمیبینی آقابزرگ آشپزی داره.
به پشت سرش نگاه کردم. با آنچه که میدیدم فاصله ی زیادی داشتم. نُه تا دیگ بزرگ روی نُه اجاق گاز قرار داشت. آقابزرگ و خانجون دیگ ها را هم می زدند. زن و مرد نا آشنایی هم بالای سر دیگهای دیگر ایستاده بودند و مشغول هم زدن آش ها با همان ملاقه مسی های بزرگ بودند. به ملاقه ای که در دست ملیحه بود نگاه کردم. سپس به زن و مرد اشاره کردم و پرسیدم :
_ اون دوتا آشنان؟
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ آره. اسمشون مریم و محمدجواده. خیلی بالاتر از این طبقه زندگی می کنن. ولی هروقت که ما کار و کمکی بخوایم میان اینجا.
با شنیدن اسم پدر و مادر واقعی ام بغضم گرفت. همانطور که دزدکی نگاهشان می کردم گفتم :
_ وقت نشد بهت بگم، اونا پدر و مادر منن.
ملیحه زد زیر خنده و گفت :
_ خودم میدونم دیوونه. مثل اینکه اصلا خبر نداری اینجا کجاست!
_ مگه اینجا کجاست؟
_ اینجا همه چیز عین کف دسته. خوب و بد هم نداره. همه حرفای بیجایی که آدما توی دلشون نگه میدارن تا تو حجم دنیا گم نشه، اینجا برملا میشه. راستی میدونستی آقابزرگ وساطت کرده تا تو و سیدجواد به هم برسین؟
_ نه!
_ آره بابا. وگرنه توی خل و چل رو چه به اون بنده خدا. آقا بزرگ انقدر رفت و اومد تا کارتو راست و ریست کرد. خودش همیشه میگه خدا در حق مروارید معجزه کرده که به سیدجواد چفت شده. وگرنه کی میومد تورو بگیره آخه! البته مریم و محمدجوادم دست به کار شدن. آخه پارتی شون کلفته. مثل اینکه اینجا حرفشون خیلی برو داره. تازه دلتم بسوزه که من پیش آقا بزرگت می مونم ولی تو میری.
_ می مونی؟ یعنی با من نمیای؟
ناگهان آقا بزرگ از پشت سر آمد و ملاقه ی ملیحه را از دستش کشید. ملیحه که از این اتفاق ناراحت شده بود اشکهایش سرازیر شد. آقا بزرگ بدون اینکه چیزی بگوید یک ظرف آش دستم داد. از همان کاسه چینی های گلدار و قدیمی خانجون. به داخل ظرف نگاه کردم، بجای آش پر از گیلاس بود. به دیگ های آش خیره شدم و به آقابزرگ گفتم :
_ منم میخوام تو نذری تون سهیم باشم.
کاسه را به ملیحه دادم. انگشتری که سیدجواد برایم خریده بود را بیرون آوردم و کف دست آقابزرگ گذاشتم. ناگهان زمین زیر پایمان لرزید. اطرافمان تیره و تار شد. دست ملیحه را محکم گرفتم و به همراه او از همان تونل عجیب و غریب به سرعت پرت شدیم. "
ما به این دنیا پرت شدیم.
همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم.
ما پرت شدیم تا معجزه را معنا کنیم.
و معجزه چیزی نیست بجز اتفاقات ریز و درشتی که خدا هر روز در زندگی ما رقم می زند،
و ما اغلب اوقات با بی تفاوتی از کنارشان عبور می کنیم.
ما به این دنیا پرت شدیم.
همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم تا بهشت بهتری بسازیم.
و معجزه همان مسیر منتهی به بهشت است.
معجزات را دست کم نگیریم،
معجزات اند که بهشت ما را می سازند.
هرشب چشمانت را ببند و معجزات زندگی ات را بشمار.
باورکن انگشت هایت کم می آیند.
و هرگز از یاد نبر که هرچند همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم،
اما میتوانیم با خوب نگاه کردن به معجزات زندگی مان، بهشت بهتری بسازیم.
(پایان.)
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هراسون بلند شدم .
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
= ه...هوو...هوف .
از اونجا تا اینجا دویدم ...
آ...خ...د...دلم.
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم.
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
= ببین مروا جون .
ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ...
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم.
خندش که تموم شد ، ادامه داد.
= خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه .
هوووف ، نفس کم آوردم دختر.
با عصبانیت گفتم.
_ بیخود کرده پسره نکبت !
بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم !
ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم.
= کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
= آرادمون ؟!
_آره.
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده...
=چطوری؟
_با معامله.
=معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار.
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت.
= رفتن چادر اون یکی پیش راحیل .
من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه.
موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─