eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
دو روز بعد سیدجواد برخلاف تمام اصرارهای من برای ماندنش، ساکش را بست و به شهرشان برگشت. البته من و ملیحه هم یک هفته ی دیگر باید برای درس و دانشگاه برمیگشتم. این آخرین ترمی بود که من و ملیحه می توانستیم کنار هم باشیم. از ترم آینده ملیحه انتقالی می گرفت و بعد از مراسم عروسی به شهری می رفت که فرید در آن بود. من هم که بعد از مراسم عقد و جشنی ساده باید از آن خانه ی دانشجویی می رفتم و زندگی جدیدم را آغاز می کردم. باید حسابی از این آخرین فرصت های باهم بودنمان استفاده می کردیم. فرید من و ملیحه را به مقصد رساند و بخاطر کارش بلافاصله برگشت. بعد از نامزدی من و سیدجواد، حساسیت فرید هم نسبت به رابطه ی من و ملیحه کمتر شده بود. البته ما هم سرمان گرم کارهای خودمان بود و به اندازه ی قبل باهم ارتباط نداشتیم. این فرصت چند ماهه بعنوان آخرین روزهای کنار هم بودنمان یک فرصت استثنایی و طلایی بود. ملیحه از همان ترمی که بدلیل فوت عمو کمال درسهایش را حذف کرد، از واحدهای دانشگاه عقب افتاد. به همین دلیل کلاسها و درس های مشترکمان زیاد نبود. روزها و ساعاتی که من کلاس داشتم او در خانه تنها بود. زمانی هم که نوبت کلاسهای او می رسید من بیکار و تنها می شدم. با این حال سعی می کردیم در اوقات بیکاری مشترکمان، بیشتر درکنارهم باشیم و باهم خوش بگذرانیم. ماه رمضان رسیده بود و روزهای مشخصی از هفته نماز جماعت دانشگاه به امامت سیدجواد خوانده می شد. آن روزها اگر کلاس هم نداشتم بخاطر سیدجواد خودم را به دانشگاه می رساندم و پشت سرش نماز می خواندم. یک روز باهم قرار گذاشتیم که بعد از پایان کلاس برای اولین افطار دو نفره به رستوران برویم. کلاس من زودتر از او تمام شده بود و بالاخره بعد از یک ساعت انتظار وقتی که از کلاسش بیرون آمد همراه دانشجویی که دست از سوال پرسیدن برنمیداشت به سمت دفتر اساتید حرکت کرد. از انتظار کشیدن خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. سیدجواد از من خواست در اتاق اساتید بنشینم تا بعد از رفع مشکلات دانشجوی سمجش همراه هم برویم. مرا به اتاق برد و بعد از سلام کردن به بقیه ی اساتید، روی صندلی خودش نشاند. همه یکی یکی تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. حدود نیم ساعت بعد با عذرخواهی فراوان دستم را گرفت و از پله های دانشگاه پایین آمدیم. گفتم : _ نمی شد یه روز دیگه مشکلاتش رو حل می کردی؟ لبخندی زد و گفت : _ باور کن خیلی شرمنده ام. ببخشید. با بی تفاوتی گفتم : _ مهم نیست. _ پس چرا با اخم گفتی؟ _ اخم نکردم که. _ چرا دیگه. ابروهایش را درهم کشید و باخنده گفت : _ ما به این قیافه میگیم اخم کردن. شما چی میگین؟ با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت و خندیدم. همینکه سرم را از روی صورت سیدجواد برگرداندم سینا را دیدم که در مقابلمان به در ورودی دانشکده تکیه داده و دست به سینه به ما خیره شده. نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد. فقط با استرس زیادی از خدا میخواستم که همه چیز ختم بخیر شود. سیدجواد تازه با دیدن قیافه ی مستاصل من میخواست درباره ی دلیل نگرانی ام سوال کند که سینا جلو آمد و به او گفت : _ ببخشید حاج آقا. یه سوالی داشتم. عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود. نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. با ترس خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و آن طرف را نگاه کردم. سیدجواد قبلا هم یک بار سینا را دیده بود. همان زمانی که جلوی پله ها سد راهم شده بود. برخلاف همیشه که با روی خوش از سوال پرسیدن دانشجوها استقبال می کرد با چهره ای مصمم و جدی گفت : _ بله؟ سینا چند ثانیه به چهره ی من خیره شد. سیدجواد جلوی من آمد و به او گفت : _ سوالتون چیه آقا؟ _ توی دین شما دست دزد هارو قطع می کنن، نه؟ سیدجواد همانطور که با اخم نگاهش می کرد گفت : _ بله. که چی؟ _ فرقی نمی کنه دزد مال باشه یا ناموس؟ از پشت سیدجواد بیرون آمدم، دستش را گرفتم و گفتم : _ بیا بریم، ولش کن. این دیوونه ست. سیدجواد رو به من کرد و گفت : _ شما برو بیرون در تا من بیام. از ترس قالب تهی کرده بودم. میترسیدم که سینا چیزی از دوستی گذشته ام با خودش را لو بدهد یا کارشان به دعوا بکشد. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم می لرزید. برخلاف تصوری که داشتم و فکر می کردم آن روز حتما به جر و بحث و کتک کاری ختم می شود، دقایقی بعد بدون اینکه صدایشان بلند شود از در دانشکده بیرون آمدند. البته از عصبانیت سیدجواد می شد به عمق ناراحتی اش پی برد اما خدارا شکر درگیری بینشان رخ نداده بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... سکوت کرده بود . + خ...خانوم فرهمند. احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت . + حالتون خوبه ؟ آروم سرشو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد . _ به نظرت منو میبخشه ؟ گنگ نگاهش کردم . + متوجه نمیشم ! نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت. _ خ...خدا رو میگم. به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره. خیلی گناه کردم ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن . اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد . به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه. + خانم فرهمند ، آروم باشید . بله ، چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه. به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون. ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود . توی دلم گفتم . گریه نکن... ازت خواهش می کنم گریه نکن. این اشکات داره داغونم می کنه. تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن... دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... همین که خواستم بلند بشم. مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد . توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید . _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم. + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند. مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد. منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم. یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما ! استغفرالله ، پناه بر خدا . وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح. اما..... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─