#معجزه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
دستم را روی دستانش کشیدم، وقتی انگشترش را لمس کردم جیغ زدم و گفتم:
_ تو اینجایـــــــی؟؟؟؟
دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت :
_ اومدیم پی اهل و عیالمون دیگه. خوبی عیال؟
آنقدر ذوق زده بودم که از شدت هیجان قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. فکر نمی کردم در اوج آن همه دلتنگی خدا ناگهان او را مثل یک معجزه برایم برساند. با خوشحالی گفتم :
_ خوبم... خوبم... خیلی خوبم... چرا بی خبر اومدی؟
_ همیشه که تو نباید غافلگیرم کنی. گاهی اوقاتم نوبت ما میشه دیگه. به محض اینکه کارامو سر و سامون دادم راه افتادم و اومدم.
_ خیلی کار خوبی کردی...
سپس باهم برای آقابزرگ و خانجون فاتحه خواندیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه کمی درباره ی ترم جدید و انتخاب واحد و دانشگاه حرف زدیم، نزدیک خانه رسیده بودیم که سیدجواد گفت :
_ دیگه چیزی به عقدمون نمونده ها. کی بریم برای خرید حلقه و آینه شمعدون و اینجور چیزا؟
_ هروقت خودت بخوای.
_ خوبه توی همین چند روزی که اینجام بریم یه بخشی از خریدارو انجام بدیم.
_ یعنی فقط چند روز اینجا می مونی؟
_ بخاطر حاج آقا باید برگردم دیگه. میدونی که... ماه رمضونم نزدیکه.
با ناراحتی سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم :
_ اوهوم.
_ خب حالا. سگرمه هاتو وا کن.
هنوز نرسیده، دلم از رفتنش گرفته بود. بخاطر اینکه ناراحتش نکنم لبخند زدم و غصه ام را پنهان کردم. اما او باهوش بود. می دانست در دل من چه می گذرد.
پدر و مادرم که از آمدنش خبر داشتند تدارک مفصلی برایش دیده بودند. بعد از صرف غذاهای رنگ و وارنگ مادرم، سیدجواد به پدرم گفت:
_ اگه از نظر شما مشکلی نیست این چند روزی که مزاحمتون هستم با مروارید خانم بریم خریدهای قبل از عقد رو انجام بدیم.
مادرم با هیجان از پیشنهادش استقبال کرد و گفت :
_ آره آره، خدا خیرت بده پسرم. چه فرصتی بهتر از حالا. من که هرچی به این دختر میگم چیزی به مراسم نمونده یکم در فکر کارات باش اصلا انگار نه انگار. همش پشت گوش میندازه.
پدرم هم اعلام رضایت کرد و از فردای آن روز مادرم تمام کار و بارش را تعطیل کرد تا همراه ما بیاید و بازار را چهار قبضه در مشتش بگیرد. سلیقه هایمان، معیارهای انتخابمان، هیچ چیزمان شبیه هم نبود. مادرم هرچیزی که گنده تر و چشم بیرون آور تر بود را می پسندید، اما من هرچیزی که ساده تر بود. سیدجواد هم انتخاب را واگذار کرده بود به من و سعی می کرد نظرش را اعمال نکند. دو سه روز اول با بهانه های جورواجور از زیر خرید لوازم اصلی در رفتم و به خورده ریزها بسنده کردم. شاید مادرم کوتاه می آمد و از پافشاری برای خرید آنچه که خودش دوست داشت کنار می کشید. شاید هم بالاخره طوری پیش می رفت که بتوانم تنهایی به همراه سیدجواد برای خرید به بازار بیایم. هرچند بعید به نظر می رسید اما بالاخره از این ستون به آن ستون فرج بود. درنهایت تعلل کردنم برای خرید نتیجه داد و مادرم علیرغم تمام تلاشی که کرد اما موفق نشد در روز چهارم همراهی مان کند. آن روز با خیال راحت همراه سیدجواد به بازار رفتیم و از بین همان وسایلی که ده ها بار پشت ویترین دیده بودیم و قیمت زده بودیم آنچه را که خودم دوست داشتم خریدیم. آینه و شمعدان فروشی ها در یکی از محله های قدیمی مرکز شهر بود. در کوچه ای که دو طرفش پر از مغازه بود و از وجنات تمام مشتری های آن محله پیدا بود که تازه عروس و دامادند. وسط این همه آینه و شمعدان فروشی یک مغازه ی کوچک قرار داشت که بستنی های دست ساز می فروخت. از همان بستنی ها که طعم قدیم را زیر دندان آدم زنده می کند. حسابی خسته شده بودیم. به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و به سیدجواد گفتم :
_ موافقی بریم اونجا ببینیم چی داره؟
از دور تابلوی مغازه را خواند و گفت :
_ نوشته بستنی سازی عمو یونس. احتمالا بستنی داره دیگه!
_ خب بریم بستنی بخوریم!
_ دو دفعه ی قبل که ناکام موندیم. این بار بریم ببینیم چی پیش میاد.
_ تا سه نشه بازی نشه.
جلوی مغازه رسیدیم. یک مغازه ی بسیار کوچک و باریک و قدیمی که شاید فقط به اندازه ایستادن دو یا سه نفر آدم بزرگ جا داشت. سیدجواد به پیرمردی که جلوی میز ایستاده بود سلام کرد و سپس دو عدد بستنی سفارش داد. پیر مرد هم دو تا صندلی پلاستیکی از بالای میزش به سیدجواد داد تا کنار مغازه بنشینیم. همانطور که سیدجواد مشغول بیرون آوردن یکی از صندلی ها از داخل دیگری بود بستنی ها آماده شد، پیر مرد آنها را جلو آورد و گفت : "بفرمایید". سیدجواد دستش بند بود، من جلو رفتم تا بستنی ها را از دست پیرمرد بگیرم که ناگهان چند ثانیه از پشت عینک ته استکانی اش به چهره ام خیره شد و سپس گفت :
_ دخترم تازه عروسی؟
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم :
_ بله. البته هنوز عروسی نکردیم...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
نمیدونستم کارم درسته یا نه !
اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه !
دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ...
ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید .
به پذیرش رسیدم.
_ سلامی مجدد .
ببخشید ساعت چنده ؟!
+ سلام.
ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه .
_ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟
+ الان ؟
_ بله ، باور کنید خیلی ضروریه .
فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم...
یعنی من الانم کارتم همراهم نیست .
میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند .
+ اجازه بدید با همکارم صحبت کنم.
خانومه به سمت اتاقی رفت ...
خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم.
به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم.
بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن.
سریع گفتم.
_ میشه ؟
+ مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟
با عصبانیت گفتم.
_ خیر ، اون شوهر من نیست !
لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند.
+ خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده.
تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده...
بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت .
× الو...
بفرمایید...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم
_ ب...ب...با...با
+مروا !!!
باز تویی؟
با گفتن کلمهی باز دلم بدجور گرفت .
ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم !
ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم.
-یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید.
+باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟
وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی.
برو از همون دوست جونات بگیر.
-و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟
بابا من دخترتم...
هم خون توام.
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن...
با بیرحمی تمام گفت.
+متوجه باش داری چی میگی !
من باید برم.
فردا یه جلسه خیلی مهم دارم.
و صدای بوق ممتد...
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
دیگه کیو دارم من ؟؟؟
آنالی ! آره آره آنالی ...
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم.
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم.
بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
+الوووو.
_الو آنالی!
+ها
تو دیگه کی هستی؟
_من...من مروام.
+که چی.
دیگه گریم گرفته بود.
_آنالی...پول لازمم...
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن.
ما یه زمانی دوست بودیماااا.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
+شماره حساب رو بخون.
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#علمدارعشق
نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد
حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد
امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد
چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد
یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا
&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم
لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی
&&نرگس
من منظورم این نبود،
- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن
راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم
سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم
وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون
-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده
سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه
با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم
رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم
مادر: آره عزیزم
درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید
-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون
خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم
خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده
-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله
میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده
با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله
۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده
سرم انداختم پایین گفتم چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت
+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
-پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─