#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_هفتاد_نهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
ـــ اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
ـــ الله اڪبر...
ـــ الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
ـــ باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
ــــ کتابفروشے المهدی...
1وارد مغازه شد؟ سلام کرد.
به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
ـــ کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
ـــ زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت.
ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
ـــ عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
ـــ آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
ـــ بی زحمت حساب کنید!
ـــ قابل نداره خانم رضایی!
ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید.
دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم
میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت.
کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود.
_سلام.ممنونم شما خوب هستید
_ممنونم .بفرمایید
_سلام خواهری
زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد
_سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم
کمیل مردانه خندید و من با خودم میگفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟
_چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم
_باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم.
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم
_کاپیتان؟
زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید
_حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان
کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد
_زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن
زهرا به من چشم غره ای رفت
_مگه واسم آدم حواس میزارن
کمیل رو به من کرد
_شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید
لبخندی زدم
_بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم
زهرا نالان به کمیل گفت:
_کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام.
کمیل به گارسون سفارشات رو داد .
_خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده
_خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده
کمیل با تعجب لب زد
_چی
_همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن
_وااای خدای من .خدایا شکرت.
کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود
_چی شد؟چرا پاشدی
کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت
_بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم.
_کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو
کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت.
من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد
_پسر دیوونه .
عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2