eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
693 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست ساعت از دستش رفته بود بلند شد نگاهی به چادر و سجاده اش انداخت لبخندی زد این دو در این چند روز همراه خوبی برایش بودند از همان روز که آن ها را خریده بود گه گاهی نماز می خواند و بعد نماز ساعتی را روی سجاده می ماند و با خدایش دردودل می کرد به سمت سرویس بهداشتی رفت بعد از اینکه وضو گرفت چادر نمازش را سرش کرد سجاده را پهن کرد ــــ الله اکبر مهلا خانم با دیدن چراغ روشن اتاق دخترکش کنجکاو در را آرام باز کرد فکر می کرد مثل همیشه مهیا خوابش برده و یادش رفته چراغ را خاموش کند اما با دیدن مهیا با آن چادر نماز که در حال سجده کردن بود نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد زود در را بست و به آن تکیه داد چشمانش را بست و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد مهیا سلام نمازش را داد نگاهی به آسمان پر از ستاره که از پنجره بزرگ و باز اتاقش پیدا بود انداخت این چند روز خیلی برایش سخت گذشته بود باور نمی کرد آنقدر به شهاب وابسته شده باشد آن شب با آنکه اصلا حوصله مراسم بله برون را نداشت اما به خاطر مریم مجبور بود که حضور پیدا کند اما بعد دادن کادویش به خانه برگشت همه متوجه ناراحتی او شده بودند با امروز دقیقا یک هفته از رفتن شهاب گذشته بود و در این یک هفته حوصله هیچ کاری را نداشت حتی دانشگاه هم نرفت همه وقت مشغول خواندن کتاب هایی که خرید بود و بعضی اوقات به پایگاه می رفت و کارهای طراحی که به دلیل نبودن شهاب عقب افتاده بود را انجام می داد تو این یک هفته خیلی چیز ها در نظرش تغییر کرده بودند می توانست تحول و انقلاب بزرگ را که در عقاید و وجودش رخ داده را احساس کند اما کمی برایش سخت بود آن را در ظاهرش نشان دهد اما دیروز موفق شد یک روز از چادر شدنش می گذشت خیلی با خودش جنگید دو روز خودش را در خانه حبس کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود عکس العمل بقیه اول تعجب بود اما بعداً غیر از خوشحالی و اشک شوق چیز دیگری نبود اما الان آمادگی این را نداشت که با چادر به دانشگاه برود پس ترجیح داد این ترم را انصراف دهد در این چند روز همه چیز خوب بود جز نبود شهاب و تماس های مکرر مهران وتنها امیدش به حرف مریم بود که شهاب سعی خودش را میـکند که برای مراسم عقد خودش را برساند این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت _سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت -سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم _شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد _شما الان با روژان خانم هستی؟ _بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته لب زدم _سلام برسون _باباجون روژان جون سلام میرسونه -سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون _چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟ _شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم _باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده. _راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟ _ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند. _الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون صدای گریه آقای شمس به گوش رسید _الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه. _از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه _چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من _باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه _چشم خدانگهدار زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت _سلام داداشی ،کجایی؟ _سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟ _داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم _ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟ _نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره _باشه بابا .خرجش پای من _پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم _الان؟ _اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد _شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام _پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت _یاعلی صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ ندید _روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه. _تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه _اون وقت چرا؟ _چون چ چسبیده به را _نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم _زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی _نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم. وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2