#معجزه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت :
_ شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم.
سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم :
_ میخواین من خردش کنم؟
با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت :
_ نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی.
خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم.
صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم :
" بانوی عزیز من صبحت بخیر.
ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم.
نوش جان و گوارای وجود باارزشت. "
خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید:
_ مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟
چادر را از دورم باز کردم و گفتم :
_ آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند.
غش غش خندید و گفت :
_ چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟
سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت :
_ شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟
سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت :
_ سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه.
از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم :
_ ای وای، سوخت...
خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت :
_ ای بابا، ببین چی شدا.
خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت:
_ فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد.
خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت :
_ شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود.
با خجالت گفتم :
_ ببخشید. من ماهی نمیخورم.
خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت :
_ اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه.
سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─