#معجزه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم :
_ مراقب باشین توی دستتون نره.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت :
_ حواسم هست.
بعد از چند ثانیه پرسید :
_ آشنا بود؟
_ کی؟
_ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست.
ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید :
_ نگفتی؟ آشنا بود؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله.
دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم :
_ ولش کنین، بقیهش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه.
_ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم.
پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت :
_ به به، چای هل...
از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت :
_ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم.
_ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز.
_ نمیخوای بخونیش؟
_ نه.
_ چرا؟
_ فعلا ذهنم خیلی شلوغه.
دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید :
_ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین... و غیره...
_ شاید چون هنوزم باور نکردم
_ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟
یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت :
_ من بدون اجازهت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟
_ ما؟ توی بچگی؟؟
_ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت.
یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید :
_ اجازه میدی برات بخونمش؟
فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد:
" ...این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است.
این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم.
خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─