eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. ـــ خیلی ممنون! ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده. ـــ قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! ـــ دارید می رید خونه؟! ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم. ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. ـــ شرمنده دیر شد. ـــ نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود. سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. ــــ مهیا خانم... ـــ بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. ـــ کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. ـــ خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد. از ماشین پیاده شد. ـــ شرمنده مزاحمتون شدم... ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. ـــ سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!! این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان. زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید _روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟ _آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم. خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم _پاشو زهرا .پاشوالان بریم لبخندی زد و دستم را گرفت _بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم _باشه .پس تا فردا صبر میکنیم. خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد. سینی را روی تخت گذاشت . چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم. امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود. _دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم . _خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟ با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم _خوبن ممنونم سلام رسوندند. _کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟ با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود . زهرا بغض کرده ،گفت: _مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده _ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟ _خبری از کیان نیست خانجون.میگن... زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید . صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد .خانم جون او را به آغوش کشید _گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم. _خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه _خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو زهرا با عجله گفت _راضی به زحمتتون نیستم خانجون _زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم _اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم _باشه ممنونم زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم _روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک با عصبانیت غریدم _روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست _باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه. چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2