#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_هفتاد_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:)
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.
ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت.
مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت.
از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد .
ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد.
آهسته با کیفم روی سرش زدم:
_چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی!
_دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو.
گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد:
_آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟
خندیدم :
_خودم ،غصه نخور عزیزم
خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد:
_گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد !
روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده
میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد
_بودی حالا.کجا با این سرعت
تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم .
نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد.
آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم .
به التماس افتادم:
_وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن
_تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش
-دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم
_زودبگو منتظرم
_غلط کردی ولم کن
_بگو خودم غلط کردم
_گفتم دیگه خودت غلط کردی
_باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد
_ببخشید غلط کردم ولم کن
_آفرین خواهر عاقلم.
روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد.
با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم .
روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود.
کنارش نشستم:
_دنبال چی میگردی دقیقا؟
_دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره.
_بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟
_مگه مهمه؟
_معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟
_اگه مهم بود برمیگشتی خونه .
_خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم
_حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟
_یعنی چی؟
_یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه
با ذوق به چشمانش زل زدم
_جون روژان راست میگی؟
_به جون تو
با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم.
مرا از خود دور کرد
_برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم
_خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ...
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم.
اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد
_سلام.زهرا جون
_سلام روژان جونم.خوبی
_فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم
_ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم
دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست.
_خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟
زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید:
_یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه .
دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود.
صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم...
&ادامه دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2