#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_سوم
.
.
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم.
اصلا کاش صب نمیشد ...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت :بخواب
تو نمیخوابے مگہ؟؟؟
چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟
مـݧ هم بگم جانم علے؟؟
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم.
حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد .
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام.
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد .
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود .
سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود .
اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟
الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم.
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ
رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم .
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش.
علے ؟؟؟
جانم ؟؟
ببخشید
بابت چے؟؟
تو ببخش حالا
باشہ چشم،
دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے??
اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟؟؟
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے
حالا هم برو بخواب
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم.
عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم.
لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم .
چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم.
لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد.
جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم.
کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم.
دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم.
خانم جون مشغول چایی ریختن بود
روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن.
تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم.
_به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم
_سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت.
خانم جون لبخند زد
_سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم
_چشم
روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد
_کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو
خندیدم
_اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور
دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن.
روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت
_ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!!
برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم.
روهام رو به خانم جون گفت
_دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت .
_نوش جونت پسرم .برو به سلامت.
روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت
_خداحافظ آبجی خوشگله
_مراقب خودت باش عزیزم
_ای به چشم .شما هم همینطور
بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم.
استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود.
یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که
برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود.
دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم.
به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم.
با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم
_خانجونم آماده اید بریم؟؟
_آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم.
دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت:
_عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم
_چشم خانجون
جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم
یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم .
گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_سوم
_علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـ دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے❓منو میخواستے گول بزنے❓اونجا چرا❓میخواے دوباره حالت بد بشہ❓مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے❓
_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے❓ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرو
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـ کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے❓
جانم❓
ببخشید
بابت چے❓
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے❓
_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ❓
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم❓دیگہ الا هوا روشـ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول❓
قول
_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر❓
بلہ ماما جا خوبم خونہ ے علینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے❓
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسو
چشم خدافظ
_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جا❓پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا❓
خندیدم و گفتم دستشویے
_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرو
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـ علے مـ از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـ کارات مـ بیشتر اذیت میشم
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...
ادامــہ دارد....
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2