eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روایت امیر حسین ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺑﻨﺪﻡ ﮐﻨﻪ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺝ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ . _ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺠﺎ؟ ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﯼ _ ﭼﺸﻢ . . . ﻭﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺍﺧﻪ ؟ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ . _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﺑﻠﻪ؟ _ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺍﻻﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . . . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﺶ . _ ﭼﺸﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟ _ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ؟ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ..… ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﺎﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ . ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺳﻼﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻡ _ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﺷﺎﻻ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻮﺩ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ . _ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ؟ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ : ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ؟ _ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ . ﺍﻻﻥ ﺑﻌﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﺴﺠﺪ . ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ . ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ . _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻧﺶ ﻧﺸﺪﻩ . _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ..… ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؛ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ . _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ …… ﯾﻌﻨﯽ ..… ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ . _ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . _ ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . _ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ . _ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ . _ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم : _ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین. به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت : _ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و موردهای مختلفی رو معرفی می کردن. البته از سر لطف و محبتشون هم بود. اما من ترجیح می دادم دست نگه دارم تا مورد مناسب تری پیدا بشه. بهرحال یک کشش اولیه ای برای جلو رفتن لازمه. خلاصه بعد از مدتی من از خدا تقاضا کردم مورد ی رو که خودش صلاح میدونه برای ازدواج سر راهم قرار بده. اوایل هرچقدر منتظر موندم تا کسی سر راهم سبز بشه بیفایده بود. فقط می دیدم که راه و بیراه، مسیری که جلوی پام قرار می گیره رفتن به همون باغ مخروبه ی پشت خونه است. همون باغ آرزوهای شمارو عرض می کنم. خلاصه تسلیم شدم و سراغ اون باغ رفتم و شروع کردم به کشاورزی. چون من به کاشت گل و گیاه و در کل کشاورزی خیلی علاقه دارم. بعد از مدتی متوجه رفت و آمد شما شدم. اولین باری که شمارو دیدم فکر می کردم شما یه رهگذرین و اتفاقی اونجا حضور دارین اما وقتی که متوجه شدم بیشتر از یه رهگذر به اون باغ مراجعه می کنین حس کردم که باید چیزی رو از حضور شما بفهمم. البته تقریبا مطمئن بودم که شما نباید اون موردی باشید که من از خدا تقاضا کردم. ولی چند باری با اشارات مختلف احساس کردم که خدا میخواد به من بگه شما همون کسی هستین که باید سر راهم قرار بگیره. هردفعه فکر می کردم شاید دچار سوء تفاهم شدم و افکارم رو رها می کردم. گذشت تا زمانی که انگشتر من توی باغ جا موند و شما که از همه چیز بی خبر بودین زیر انگشتر یه یادداشت گذاشتین. من با تفال به قرآن از خدا درباره ی نقش شما توی زندگی خودم سوال کردم و جواب هم که مشخصه... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ نه برای من مشخص نیست. جواب چی بود؟ درحالی که معلوم بود معذب شده همانطور که سرش پایین بود گفت : _ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا... سپس مکثی کرد و ادامه داد : _ روزی که توی دانشگاه از من درباره ی ابهامات ذهنتون سوال پرسیدین، من جوابی نداشتم بدم. چون خودمم وسط این ابهامات اسیر شده بودم. نمیدونستم چرا خدا از من چنین درخواستی داره. بهرحال دو نفر از هر نظر باید هم کُفّ باشن. ولی خب دنیای من و شما شاید کمی متفاوت بود. بهرحال میدونستم حتما خیر و حکمتی توی این اتفاقات هست و من باید تسلیم باشم. بالاخره انقدر با خودم کلنجار رفتم تا روزی که برای بدرقه ی حاج آقا سهیلی متوجه شدم شما توی پوشش خودتون تجدید نظر کردین. همونجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این همه مدت شک و دودلی درخواستم رو به صورت جدی تر مطرح کنم. در همین لحظه خاله زهرا از آشپزخانه بیرون آمد و به در سالن که کاملا باز بود ضربه زد. یک سینی چای آورد و اول جلوی من و سپس جلوی سید جواد نگه داشت. بعد هم دوباره به سرعت از آنجا خارج شد و رفت. همانطور که دستش را روی بخار فنجان نگه داشته بود گفت : _ حالا دیگه از اینجا به بعد انتخاب و تصمیم گیری درباره ی این ازدواج به شما بستگی داره. با اینکه در حرف هایش کوچکترین توهین و اهانتی دیده نمی شد اما آن روز حسابی به غرورم برخورده بود و ناراحت شده بودم. احساس می کردم فقط از سر تکلیف و اجبار تن به این انتخاب داده. تمام حرف هایش درست بود. شاید من و او واقعا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم اما حس بدی از شنیدن این واقعیت ها داشتم. توی لاک خودم بودم و دلم نمیخواست حتی کلمه ای با او حرف بزنم. هردو سکوت کردیم و درحالی که چیزی جز صدای باران به گوش نمی رسید چایمان را نوشیدیم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه گفت : _ چیز دیگه ای هم مونده که بخواین بدونین؟ گفتم : _ نه و درحالی که او هنوز سرجایش نشسته بود از جایم بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به او از در سالن خارج شدم. صدای خاله زهرا و فرزانه می آمد. گرم حرف زدن بودند و باهم می خندیدند. با صدای بلند گفتم : "ببخشید..." تا متوجه حضورم بشوند. سپس باهم از آشپزخانه خارج شدند. پیرزن با لب خندان مرا بغل کرد و پرسید : _ عروس گلم، ایشالا مبارکه؟ لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. سپس به همراه فرزانه از سیدجواد و پیرزن خداحافظی کردیم و از در خانه بیرون آمدیم... نویسده: کپی بدون ذکر نلم نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... +مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو... با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم. چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم... +ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟ با صدای خواب آلودی گفتم _ سلام +سلام به روی ماهت ، حال شما ؟ با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم. _ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟ +فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟ _ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟ +خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ... بعد با لحن بچه گانه ای گفت +شوما اینجا چی کار میکنین؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم _دیشب یکم با خودم خلوت کردم چشمکی زد و گفت +خوب کاری کردی با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ... زندگیشون اشتباهه... عقایدشون اشتباهه... _بهار جونی ؟ همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت +جان بهار _میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟ همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ... +اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟ _باشه ، فقط ... فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟ +آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم. با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم... وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه... مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ... مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم... دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ... _دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر... ★★★ +قبول باشه ... روبه بهار کردم و گفتم _از شما هم قبول باشه الان میتونی جواب سوالمو بدی؟ +آره میتونم، کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه... با خنده گفتم _ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟ بهار هم خندید و گفت + باشه باشه ، فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ... یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه... یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست . برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید... _خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟. +آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز بندگی و عبادت او چیزی نیست ... _خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره ! پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟ ×من که اینو بهت گفتم دخمل جون. با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم با خنده گفتم +آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم... از کی اینجایی؟ مژده خندید و گفت ×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم. هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم _داشتی توضیح میدادی . +آره . خب کجا بودیم ؟ آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ... خب ... مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن... راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که، خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که! ×خب خب خانم فرهمند ... کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟ با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم _واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون . با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه... طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها... موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد... + خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره. مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم _اع اع بنیامین کیه ؟ بهار خندید و گفت +برادرمه مری جون . و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت. نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─