💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﮐﻼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺮﺍﺑﮑﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ .
ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺟﺬﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺟﺰ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ؛ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎﯾﯽ زینب؟ ﭼﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
_ ﻫﺎ ؟ ﭼﯽ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﯿﭽﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ . ﺑﻪ ﺗﻮﻫﻤﺎﺗﺖ ﺑﺮﺱ ﻣﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﻋﻪ . ﺗﻮﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻢ
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﻬﻬﻪ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ.
_ ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
.
.
_ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﯽ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ؟
_ ﻋﻤﻮ . ﺩﻭﺭﻭﺯﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﻣﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻭﺍﻩ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺑﺮﺍ ﭼﯽ؟ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﯼ؟ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﯿﺰﻧﯿﺎ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺫﻫﻨﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﺵ . ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ . ﺩﺭﮔﯿﺮﻩ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ .
ﯾﻪ ﺟﺎ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻫﺮﮐﺲ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﺕ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ؟
ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺎﺑﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﭼﺮﺍ ﺷﻬﺎﺩﺕ؟ ﭼﺮﺍ ﺟﻨﮓ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﺮﺍﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت :
_ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت.
دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم :
_ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
_ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن.
دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت :
_ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی.
با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم :
_ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟
در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت :
_ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من.
گفتم :
_ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه.
گفت :
_ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت.
_ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر.
_ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو.
این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم :
_ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟
گفت :
_ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟
با تردید گفتم :
_ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت.
از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم :
_ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟
ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:
_ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟
فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم :
_ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
_ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم.
دوباره گفتم :
_ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم.
خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت:
_ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟
_ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم.
دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت :
_ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون.
کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت :
_ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن.
دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت :
_ الله اکبر.
فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم :
_ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟
با تاسف سری تکان داد و گفت :
_ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش.
سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت:
_ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری.
با خوشحالی داد زدم :
_ قول میدم. قول قول.
آهی کشید و سپس گفت...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─