eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه? یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. . . . کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. . . . همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد. " _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... " دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت : _ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد... نگاهش کردم و گفتم : _ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم. همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم : _ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟ آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت : _ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا... میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن. شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات... پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته. آهی کشید و دیگر حرفی نزد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ... لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم... آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت. بعد از رفتن حجتی... مژده بلند شد و به طرفم اومد. +چی شد مروا؟ بیا یکم چایی بخور ... در حالی که داشتم سرفه میکردم استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم... _م...ممنون. مژده ، خیلی بد شد ، نه؟! +نه گلم عیبی نداره اتفاقیه که افتاده . البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ... راحیل گفت ×نه بابا مژده چند بار صدا زد شما نشنیدین ... بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل... پوفی کردم و بلند شدم. +کجا میری مروا ؟! صبحانه نخوردی که ؟ _اشتهام کور شد . میرم بیرون. +هرجور راحتی. به سمت در خروجی راه افتادم... ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ... هوفففففف... این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ... حالا برای من زنگ میزنه ... الله اکبر ... آخه الان زنگ میزنن پدر من ! این مدت یه خبر نگرفتی ... یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم... گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم و کفش هامو پوشیدم. در همین حین سر و کله بهار پیدا شد. +سلامی مجدد مروا خانوم بچه ها کجان؟ _سلام ، هنوز داخلن +خب تو میخوای کجا بری ؟ _برم یکم اطراف رو ببینم. +خیلی خب منم باهات میام. بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم . بچه ها هم خودشون میان. باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن... به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند. یه مرد اونجا ایستاده بود رو به جمع کرد و گفت : بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید . می تونید کفش هاتون رو در بیارید. با تعجب به بهار نگاهی کردم کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت. به من نگاهی کرد و گفت +کفشاتو در نمیاری ؟ _ن...نه لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت خیلی جالب بود خیلی زیاد... همه جا فقط و فقط خاک بود... دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند... جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن. تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند. نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها... (بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند بخواه) (مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم) با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته... حال و هوای عجیبی داشتم... به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد... داشتم نگاهش میکردم که بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─