eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روایت زینب ‍ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ . . . . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ _ ﮐﯿﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟ _ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ _ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ . _ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ …… ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ . _ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ . _ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ . ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ . ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ . . . ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ . ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ . ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ . _ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ _ ﻋﻠﯿﮏ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ . . . . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ” ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد : _ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز... سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم : _ بجز کی؟ ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم : _ ننه رباب، بجز کی؟؟؟ سرش را بلند کرد و گفت : _ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی ... با صدای آهسته ای گفت : _ بابات... با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─