#معجزه
#قسمت_چهل_و_هشتم
رو به من گفت :
_ برمیگردی خونه؟
گفتم : آره
گفت :
_ اگه دیرت نمیشه بیا چند دقیقه با من بریم اون طرف پیش خانوادم، بابابزرگم که رفت میرسونمت خونه.
_ نه نه، اصلا مزاحمت نمیشم.
ادایم را درآورد و جمله ام را تکرار کرد. همین لحظه راننده اتوبوس چمدانم را بیرون آورد و گفت : " خانم این چمدون مال شماست؟"
گفتم :" بله آقا مال منه"
فرزانه جلوتر از من رفت و چمدانم را گرفت. همانطور که چمدان را روی زمین می کشید بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خانواده اش حرکت کرد. کمی که رفت دوباره به عقب برگشت و گفت :
_ بیا دیگه. چقدر ناز می کنی.
دنبالش حرکت کردم و رفتم. زیاد با فرزانه صمیمی نبودم اما بین همکلاسی هایمان جزو دوستان خوب من و ملیحه بود. فرزانه و دوستانش یک مجموعه ی چهار پنج نفره ی مذهبی در دانشگاه بودند که از دوران مدرسه باهم دوست بودند و در دانشگاه هم همیشه کنار هم دیده می شدند. یک پراید معمولی و قدیمی داشت که با همان در دانشگاه رفت و آمد می کرد.
دنبالش رفتم تا به یک گروه ده-دوازده نفره از خانواده شان رسیدیم. خانم ها کمی با فاصله از مردها ایستاده بودند. بعد از اینکه مرا به اقوامش معرفی کرد، چمدانم را گوشه ای گذاشت و گفت :
_ یک دقیقه وایسا من میرم اونجا پیش بابابزرگم ازش خداحافظی کنم، الان میام.
همانجا ایستادم. کمی از اینکه در جمع خانوادگی شان حضور داشتم معذب بودم. موبایلم زنگ زد، پدرم بود. میخواست از رسیدن من خاطرجمع شود. با پدرم مشغول حرف زدن بودم که ناگهان دیدم سیدجواد وارد قسمت مردانه ی جمع شد و شروع کرد به دست دادن با مردهایشان. موبایلم در دستم خشکید. دیگر صدای پدرم را نمی شنیدم. البته سیدجواد مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد وقتی که پدربزرگ فرزانه سوار اتوبوس شد و حرکت کرد، فرزانه دست مرا گرفت و به سمت مردانه برد. فرزانه چیزی از این ماجرا نمیدانست اما احساس کردم عمدا این کار را می کند. مرا به جایی که پدر و برادرش همراه سید جواد ایستاده بودند نزدیک کرد و رو به پدرش گفت :
_ بابا ایشون مروارید خانمه، یکی از دوستای خوب و همدانشگاهی من.
هنوز پدر فرزانه به من سلام نگفته بود که سیدجواد سرش را بلند کرد و از دیدن من و چادرم کمی جاخورد، و البته معذب هم شد. بعد سرش را زمین انداخت و عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد. من هم اول به پدر و برادر فرزانه و بعدهم به سیدجواد سلام کردم. فرزانه پس از اینکه برادرش را معرفی کرد، سیدجواد را نشان داد و گفت:
_ آقای موحد یکی از اساتید خوب دانشگاه ما هستن.
چیزی نگفتم و ساکت ماندم. سپس فرزانه ادامه داد :
_ بابا جون دوستم تازه از شهرستان رسیده، من اتفاقی اینجا دیدمش. اگه اجازه بدین برم برسونمش خونه، بعد برمیگردم.
پس از اینکه از پدرش اجازه گرفت خداحافظی کردیم و با هم به سمت ماشینش حرکت کردیم. به فرزانه گفتم :
_ من آقای موحد رو میشناسم. ترم قبل باهاش کلاس داشتم.
خندید و گفت :
_ خودم میدونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_ پس چرا به من معرفیش کردی؟
_ بذار سوار ماشین بشیم بهت میگم.
دلم داشت از کنجکاوی آب می شد. کمی بعد دوباره پرسیدم :
_ با شما نسبتی دارن؟
بدون اینکه جوابم را بدهد گفت :
_ ای بابا این ماشین چرا انقدر دوره. داشتم پارک میکردم نزدیک تر بود انگار.
مکثی کرد و دوباره گفت :
_ چی پرسیدی؟ آهان. آره با ما نسبت دارن. البته نسبت که نه، ولی دوست خانوادگی هستیم.
بالاخره به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم. بعد از اینکه ماشین را روشن کرد و کمی حرکت کرد گفت :
_ من خودم درجریان این بودم که تو ترم قبل با سید کلاس داشتی. امروز هم خودم از عمد بردمت جلوش تا ببینه چادری شدی.
نزدیک بود شاخ در بیاورم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ...
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم
به مژده نگاهی انداختم
_چی شده ؟!
+میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو
خنده ای کرد و گفت
+خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی
منم خندیدم و گفتم
_آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم
حالا واقعا رسیدیم ؟!
+آره دخمل گل ، زودی پیاده شو...
دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم...
آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود...
+مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن...
_باشه باشه...
به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین
مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن
تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد
همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ...
_مروا ...
+ها... بله
مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن
اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اع این که همون مردست ...
و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم.
حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد
برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت
×ایشون رو میشناسید ؟
_آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ...
نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم
_آقای حاجتی
وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد
اوه اوه پس چال گونه هم داره ...
چقدر قشنگ میخنده...
اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت
_حجتی هستم .
و باز هم سوتی دادم...
+بب...ببخشید
میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟
_بله حتما ، بفرمایید...
+م...ممنون
حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت
و چیز هایی بهش گفت
اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم
یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش
تشکر نکردم ...
_وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش
+خب دختر تو باغ نیستی هااا...
اوناهاش...
بدو تا نرفته ، بدو ...
سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم...
_آقای حجتی ...
آقای حجتی ...
یک لحظه ...
آقای حجتی ...
همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم
چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد...
کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم
_آراااااددددددد وایسااااا...
توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت
فاصلمون یکم زیاد بود ...
اون همونجوری سر جاش ایستاده بود
و به من زل زده بود ...
بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص...
داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید...
نفسی کشیدم و گفتم ...
_شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم
بابت همه چیز ممنونم...
و اینکه ...
برای...
اون...
شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من...
ببخشید...
اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم...
چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم
دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه...
اَخ باز هم سوتی...
اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ...
دیگه به مژده رسیدم...
_بریم مژی...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─