💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
به روایت امیر حسین
ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ …… .
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ .
_ ﺳﻼﻡ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _:ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ؟ ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ .
ﭼﻨﺪ ﺗﻘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺭﻭ ﺗﺨﺖ بود ﻭ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ آﺑﺠﯽ ﺧﻮﺩﻡ .
ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ برادر ﺧﻮﺩﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﮔﻔﺖ :ﻭﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﻪ؟
_ ﺳﻮﻏﺎﺕ …
ﺑﺎ خوشحالی پرنیان ﺣﺮﻓﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮ . ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺖ . ﮐﻮﻓﺘﺶ ﺑﺸﻪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ , ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺩﻩ ﺗﻌﺠﺐ آﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ .…
_ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻭﻇﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮ ﻧﮕﻮﻭﻭﻭﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﻪ.
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻋﺎﺍﺍﺍﺷﺸﺸﺸﺸﻘﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ,
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ . ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ .
_ ﺧﻮ ﺑﭽﻪ ﺑﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﻥ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺧﺐ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺲ.
_ ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .
ﻣﺘﮑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﻤﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻬﻢ .
.
.
.
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺷﺎﺭﮊ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ؟ ﺳﻼﻡ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺳﻼﻡ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ . ﺧﻮﺑﯽ ؟
_ آﺭ ﯾﻮ ﺍﻭﮐﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺭﺽ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺩﺍﺭوم.
_ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ . آﻓﺮﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺸﺘﮑﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ . ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﻓﻌﻼ ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﮐﺎﮐﻮ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_چهل_و_هفتم
سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. از پخت و پز کردن برای مادرم گرفته تا شربت درست کردن برای پدرم وقتی که خسته و کوفته از مغازه به خانه بر می گشت. پدرم زبان محبت کردن نداشت. هروقت در بچگی برایش خودشیرینی می کردم یک لبخند ساده می زد و بعد هم می گفت : "بسه دیگه خودتو لوس نکن". بجز روزهای عید و تولدها هیچوقت مرا نمی بوسید. ابراز محبت کردن برایش سخت بود. مثلا اوج احساساتش این بود که یک کیلو گوشت کبابی بخرد و به خانه بیاورد، بعد هم با صدای بلند جوری که من بشنوم بگوید : " حاج خانم اینارو خریدم برای مروارید کباب بزنی". این جمله نهایت محبت پدرم را نشان می داد. از روزی که دیده بود من با چادر به روستا رفته ام زیاد به من ابراز محبت می کرد. البته از نوع خودش. بیشترینش هم روزی بود که من و مادرم مشغول کیک پختن بودیم که پدرم وارد خانه شد، گلدان تازه ای که خریده بود را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:
" خانم، این گلدونو امروز برات خریدم. خیلی هم گرون بود. کلی چونه زدم تا تخفیف بگیرم. اسمشو بذار مروارید، واسه وقتایی که دخترمون خونه نیست."
مادرم عاشق گل و گیاه بود. در حیاط خانه مان انواع و اقسام گلها دیده می شدند. عادت داشت روی گلهای خاص و قیمتی اش اسم بگذارد و با نام خودشان صدایشان بزند. آن روز وقتی پدرم این جمله را گفت فهمیدم که سعی می کند با این حرف علاقه اش را به من نشان بدهد. با آنکه میدانستم بازهم می گوید : "خودتو لوس نکن" اما جلو رفتم و بوسیدمش. تصمیم داشتم تا روزی که در آن شهر هستم بخاطر خانواده ام چادر بپوشم تا بیشتر دلشان را بدست بیاورم و محبتشان را جلب کنم.
بالاخره بعد از چند هفته اقامت در خانه ی پدری به دانشگاه برگشتم. روز برگشتن وقتی پدر و مادرم متوجه شدند که با همان چادر میخواهم راهی ترمینال بشوم با شوق بیشتری مرا بدرقه کردند. موقع سوار شدن به اتوبوس مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسید و پدرم هم مقداری پول و خوراکی به من داد.
همیشه از اینکه به چیزی تظاهر کنم بدم می آمد. آدم یا باید رومی روم باشد یا زنگی زنگ. آن روز هم حس بدی داشتم از اینکه پس از رفتن پدر و مادرم چادرم را بردارم و بقیه ی مردم داخل اتوبوس احساس کنند که من از ترس آنها چادر گذاشته ام. به همین علت تا پایان مسیر چادرم را برنداشتم. در طول راه به این فکر می کردم که از این به بعد تکلیفم با این لباس چیست؟ در تصمیم گیری برای اینکه با چادر به دانشگاه بروم یا نه با خودم دچار تضاد شده بودم. با آن چادر راحت بودم، اذیتم نمی کرد. مثل بچگی نبود که در دست و پایم بیافتد یا کف سرم از پوشیدنش خارش بگیرد. پای لج و لجبازی هم در میان نبود. حالا که پدر و مادرم هم نبودند که با پوشیدنش بخواهم دلشان را بدست بیاورم نمیدانستم باید به این کار ادامه بدهم یا نه. تکلیفم با خودم مشخص نبود. نزدیک غروب بود که به مقصد رسیدم. از اتوبوس پیاده شدم و منتظر بودم تا چمدانم را از قسمت بار تحویل بگیرم. به چادرم نگاهی انداختم. کمی دستانم را باز و بسته کردم. میخواستم ببینم می توانم با آن چادر، چمدانم را حمل کنم؟ چادرم دست و پایم را نمی گرفت. دوباره دستانم را بازتر کردم. منتظر بهانه بودم تا کمی از پوشیدنش احساس ناراحتی کنم و بتوانم با خیال راحت آن را بردارم و درکیفم بگذارم. هی دستانم را به عقب می کشیدم اما اندازه و دوخت چادر اصلا اذیتم نمی کرد. در همین میان هنوز چمدانم را تحویل نگرفته بودم که ناگهان کسی اسمم را صدا زد. فرزانه بود، یکی از همکلاسی هایم (همان که ملیحه می گفت پدربزرگش با پدر سید جواد آشنایی داشت). وقتی مرا دید با هیجان گفت :
_ واااای اینجارو ببین. چقدر چادر بهت میاد دختر.
لبه ی چادرم را گرفت و گفت :
_ عالیه
گفتم :
_ سلام. خوبی؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
گفت :
_ از بس از دیدن چادرت ذوق زده شدم پاک یادم رفت سلام کنم.
خندید و دوباره گفت :
_ سلام. خوبم. از شهرستان برگشتی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. با انگشتش به چند نفری که دورتر ایستاده بودند اشاره کرد و گفت :
_ برای بدرقه ی بابابزرگم اومدیم. قراره راهیش کنیم بره تهران تا ایشالا از اونجا بره کربلا.
همین موقع یک خانم چادری من و فرزانه را دید و به فرزانه علامت داد که "بیا اینجا". فرزانه هم دستش را تکان داد و سپس رو به من گفت ...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدو ذکر نامنویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ...
تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم...
یه پسر چهارشونه قد بلند بود...
ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ...
موهاشم صاف و لخت بود...
روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد .
اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم .
ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت...
کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ...
نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ...
سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند...
_مژده
+جان
_موبایل من کجاست؟
+بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ...
_آها
دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم
_میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید.
×بله .
بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ...
لیلای منی...
مجنون توام...
هرشب تو حرم ، مهمون توام...
من با تو باشم ، آروم میگیرم ...
آرامشمو ، مدیون تو ام ...
سینه نزنم ، دیوونه میشم...
سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه
تحت تاثیرش قرار گرفتم ...
_آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟
×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟
_ب ... بله
از خجالت سرخ شدم ...
یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی
دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ...
ای وای...
_ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟
×خیر
_پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن...
مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ...
_مژی داری چی میخونی ؟
+زیارت عاشورا عزیزم.
_زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟
+ببین عزیزم ، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست.
و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ...
_آها ، ممنون
با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم .
چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه .
حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم
هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم .
اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد...
آخه من چقدر خنگم ...
صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ...
سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ...
سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─