#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_پنجم
°•○●﷽●○•°
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت:
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم:
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم
پشتشم چاییمو خوردم
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن
رو تختشون دراز کشیدم
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا؟
به حرفش ادامه نداد
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد
از حرفش خندم گرفته بود
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن
میزشون شش نفره بود
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
♥️📚|
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ*
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻣﺎﺩﺱ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﺭﻩ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ . ﺍﯾﻨﻢ ﻟﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ .
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﺭﻓﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ .
_ ﺳﻼﻡ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ با ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻫﯿﺌﺖ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﭙﺮﺱ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﻫﺴﺘﻦ ، ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭ ﺑﻨﺮﺍ .
.
.
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ .
ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﻋﺸﻖ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
_ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻓﺎﺕ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻨﺴﻔﺮﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻠﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻧﺎ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﯾﺪﯾﻮ ﭘﻠﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺳﺮﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﮔﻨﮕﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭘﺲ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ؟
ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ “ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ” ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺘﺮﮐﯿﺪﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ .
_ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﭼﯽ؟
_ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮﻥ . ﺗﻮﻫﻢ ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺨﯿﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﻨﺎﺳﯿﻪ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺸﺶ . ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﭘﺎﯾﯿﻨﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺘﻪ؟
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ …… ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ..…… ﮐﺘﺎﺑﻮ ..… ﻫﻬﻬﻪ .… ﺑﺮﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻼ ﺗﺮﻭﺭ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺷﺪ ، ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺑﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻟﺶ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_چهل_و_پنجم
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم:
_ نه باید برگردم شهر نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره. باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت: _ آسیه مادر نداشت والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود. شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت: _ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی... ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب بایه جماعت ازهم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپردبه اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد.البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کارمی کردو خرج خودشو می کشید.ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدا بیامرز دیگه نمیتونست بیشتراز این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود. زیرسماور راکم کرد.چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت.
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_پنجم
اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد.
دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود
با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند.
”پدرم اشک های زینب را پاک کرد و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله. یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.
به سمت من آمد و گفت :
_ یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم داشته باش.
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :_ بعد از من، تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار.از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد.
گفتم : _ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش. انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ این مال تو. فقط بدون وضو دستت نکن. روش اسم پنج تن حک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که خبر شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد.
صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم. به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ...
من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟
شاید کار مژده باشه !...
ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ...
اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ...
اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟
دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم
+مروااا مروااا وایساااا وایساااا
به طرف صدا برگشتم ...
آره مژده بود خود مژده ...
چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ...
به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت
+فدات بشم ...مروای...عزیزم ...
نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ...
و زد زیر گریه ...
دوباره ادامه داد ...
+چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟
مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ...
خدا بهت رحم کرده بود واقعا ...
دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام
میکردی ولی انگار معجزه شده ...
نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟
با بهت گفتم
_خودکشی؟!!
من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ...
من ...
حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم
سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین...
_س...سلام...
×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه .
خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ...
من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ...
+بله ...چشم
در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم
_آ... آقای...
به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین
×حجتی هستم .
_آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ...
×شما بفرمایید بنده حساب میکنم .
و بعدش هم رفت .
وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم
_ماشین خودشه ؟
+آره
_مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ...
+نیاز نیست توضیح بدی عزیزم...
_مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟
وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا...
+نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ...
وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ...
من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه
نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟
_خیلی خوبی مژده خیلی ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─