eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم بگذارعروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعدحرفِ رفتن بزن.. امايڪدفعه رفت وپیڪرش برگشت وقتے در صورتش رانوازش ڪردم از چشمش قطرات جاری شد ''همسر '' https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
●آقا محمد(مرتضی) بسیار قدرشناس و صادق بودند، به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم دروغ نشنیدم، همیشه به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند، حتی اگر خودشون در سختی قرار می‌گرفتند. ●همیشه می‌گفتند: از (ع) شرم دارم که در به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم. ●همسرم ارادت ویژه‌ای به (س) داشتند و می‌گفتند: ، حضرت زهرا (س) است، اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و می‌کردند. ●آقا محمد علاقه بسیاری به (ع) داشتند، مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ امام رضا (ع) هستم، اما می‌ترسم اگر به بروم از اعزام جا بمانم. ●رفتند موقعی که پیکر مطهر شهید بازگشت، زمانی‌که داخل بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود افتادم نمیدونستم که روز خاکسپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او می آورند. 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ راز زیارت نامه ⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه 1373 در محور طلائيه در كنار بچه هاي شهدا باشم. در همان ايام، مدتي بود كه شهيدي پيدا نشده بود و غم سنگيني بر دلمان نشسته بود، از خودم مي پرسيدم چرا شهدا روي از ما پنهان كرده اند و خود را نشان نمي دهند. از طرفي ديگر نگران بوديم كه مبادا و متعاقب آن آب گرفتگي باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب، به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش سوره ي واقعه را خوانديم و خوابيديم. صبح روز بعد، پس از اداي نماز، جلو محلي كه براي در نظرگرفته بوديم و (همان جا محل كشف پيكر بسياري از شهدا بود). مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم، بغض بر گلوي هر سه نفرمان نشسته بود. پرورش _ كه از محترم است _ با صوتي حزن انگيز و زيبا زيارت عاشورا مي خواند، ما نيز مي نگريستيم، آن هم در مقابل تعدادي از كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. با حس و حالي خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقي بعد به محل كار رسيديم، اين بار با توكل بر خدا و با روحيه اي بسيار عالي و با نشاطي خاص مشغول كندن زمين شديم، شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فرياد: «الله اكبر الله اكبر شهيد... شهيد...»يكي از بچه ها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچه ها با دست، ها را به كناري زديم، شور و هيجان عجيبي به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال شهيد بودند، اما هرچه جست وجو كرديم، متأسفانه نشانه اي از پلاك آن شهيد به دست نيامد اما... در عوض يك كتابچه ي ادعيه در كنار آن يافته شد كه روي آن نوشته شده بود «زيارت ». راوي : عدالت از يگان تفحص تيپ 26 انصارالمؤمنين . https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹 لحظـــه ســر بر دامــان حضـــرت امیــــــر در شهدا ڪنار تابوت همسرم نشسته و چشم به او دوخته بودم. با این ڪه پیڪرش چند روز در آفتاب مانده بود ولی بـــوی خوشـــی از او به مشام می رسید. نور خیره ڪننده ای در چهره اش بود. تصور ڪردم این نــور بر اثر روشنایی نورافڪن هااست ولی وقتی به اطراف نگاه ڪردم حتی یڪ چراغ روشن ندیدم. شب ها با یاد پیڪــر غرقه به خونش می خوابیدم، تا این ڪه شبی علی به خوابم آمد، با تبسم همیشگی اش. با ناراحتی گفتم: با آن همه ترڪشی ڪه به شما اصابت ڪرده، حتما خیلی درد ڪشیده اید؟ گفت: من اصلا دردی احساس نڪردم. وقتی ترڪش به بدنم اصابت ڪرد، ســرم بر دامـــان حضرت امیـــر- علیه السلام- بود و حضرت رسول- صلی الله علیه و آله- در ڪنارم بودند، ظرف آبی همراه داشتند. از آن به صورتم پاشیدند. عطــری در فضا پراڪنده بود ڪه با استشمام آن به خواب عمیقـی فرو رفتم. نــوری ڪه دیدی از چهره ام می تابید، اثر آبــی بود ڪه رســول الله- صلی الله علیه و آله- به صورتم ریخته بودند. 📚 «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص117 ( راوی همسر شهید ) "شهید غلامعلی ترڪ جوڪار "🌷 🕊 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مادر حاجی که به رحمت خدا رفت، به ایشان گفتم: یک چیزی از آن کنیز حضرت زهرا(س) بگویید. حاجی گفت: مادرم می گفت از پدر و برادرت خیالم راحت شده ولی حالا که دارم می روم، فقط نگران تو هستم. اگر نشوی، در قیامت از آنها چیزی کم داری و من نمی‌خواهم این صحنه را ببینم. از دامن زن، مرد به رود، بر دامن مادر شهیدان گوشه‌ای از زندگانی سردار شهید سید احمد قریشی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─