eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
672 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🌸 💜🌸 بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد _من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️ مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟 یعنی عباس هم بهم فکر میکرد.. همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: _وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه، لبخندی زد و گفت: 😊 _عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ... - وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم😊 بعد کمی مکث ادامه داد - من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو چون رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که فردا باشه یا نه، اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، 😌فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد! ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ... ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─