eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.5هزار ویدیو
676 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد . این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست . نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا . سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،فقل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم . وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم . بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم . مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر مامان:کیه ؟ جواب می‌دهم: منم مامان جان . بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود . ادامه دارد......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۸۳ آخر دقیقا دوماه از رفتن علی به سوریه میگذره . این هفته هیچ تماسی نداشته دلم شور میزنه . خواستم برم به طرف آشپزخانه که تلفن زنگ خورد سریع رفتم طرفش گوشی رو برداشتم گذاشتم دم گوشم . من:علی خودتی؟ &سلام علیکم منز آقای حسینی ؟ قلبم یه لحظه ایستاد . لب باز کردم گفتم :بله . &شما چیکاره ی آقا حسینی هستین . خواستم بگم همسرشون که نظرم عوض شد گفتم: من ..من خواهرشونم . & دیروز صبح آقای حسینی به شهادت رسیدن ،تبریک وتسلیت عرض میکنم . ایشون قبل از عملیات به یکی از نیروها گفته بودن .خبر شهادتشون رو کم کم به همسرشون بگین .... دیگه نفهمیدم چی شد تلفن از دستم افتاد . نشستم روی زمین . به یک جا خیره شدم . نه این امکان نداره ،علی خیلی نامردی که اینجوری رفتی ، خیلی . تقلا کردم که گریه کنم اما هیچ اشکی از چشمام نیومد . * بعد از یک ساعت در خونه زده شد . نمیدونستم کیه برامم مهم نبود تنها مسی که اشتیاق داشتم در رو به روش باز کنم علی بود . مخاطب پشت در وقتی دید درو باز نمیکنم .محکم تر به در کوبید ،به جای رسید که در شکسته شد . آرمان ،ویدا بودن . ویدا چشماش قرمز بودن ،اومد کنارم رو سرم گرفت تو بغلش ، نفهمیدم چی شد یه یکدفعه اشکام سرازیر شدن . من:دیدی ویدا علی چقدر نامردی کرد . دیدی . ویدا هم گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت آرمان هم شونه هاش آروم میلرزیدن .برای بار اول میدم که آرمان داره گریه میکنه . من:بزارید یبار دیگه ببینمش . رومو کردم طرف آرمان با التماس نگاهش کردم . با اسرار های من تابوت رو زمین گذاشتن . نشستم کنار تابوت ، اول یه دل سیر نگاهش کردم . من:علی میبینی اشکام داره میاد ولی تو نیستی پاکشون کنی با دستات ،علی پسرت چند ماه دیگه میاد اگه ازم بپرسه بابام کجاست چی بگم؟ علی یبار دیگه چشماتو باز کن ،علی چرا صورتت کبود شده . علی چرا تنهام گذاشی؟ علی چرا نامردی کردی؟ علی من طاقت نمیارم . آرمان: آوا میخوان علی رو ببرن کافیه ‌ من:علی میبینی دارن میبرنت ولی من نمیتونم کاری کنم . ارمان:آوا پاشو بریم . من:آرمان نمیام میخوام امشب رو کنارش بمونم . آرمان چیزی نگفت رفت .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی اومد بدون اینکه نگاهی گنم ،یه کاغذی رو گذاشت روی خاک ها گفت:سلام علیکم تسلیت عرض میکنم این نامه رو علی قبل از عملیات داد من . بعد هم رفت ، دستمو به طرف کاغذه بردم برش داشتم . (بسم رب الشهدا والصدیقین) سلام به همسر عزیزم ،دوست دارم این نامه رو فقط شما بخونی چون مخصوص شما نوشتم . آوا جان ببخشید اگه اذیتت کردم . منو حلال کن تنهات گذاشتم ،آوا خانومم هیچوقت نذار چادرت از سرت بیوفته چون امانت مادرمون بی بی زهراست .خانمم من شاید تنهات گذاشتم کنارت نیستم اما بدون اونجا هم برم هواسم بهت هست . (من مدافع حرم میشوم تو مدافع چادر ) که مبادا شرمنده ی خاندان علی بشویم . خانمم خیلی دوستت دارم .مواظب خودت باش . علی سوریه _دمشق موقعی به خودم آمادم دیدم که اشکام کل کاغذ رو خیس کردن . **** ۲۰سال بعد . علی:مامان ترو خدا بزار برم ، من:علی نه ،باباتو از دست دادم تو رو دیگه نمیتونم . علی:مامان اگه رضایت ندی میرم شکایتت رو پیش بابا میکنم . مامان راضی شو دیگه . من: از دست تو ....... علی:پس راضی دیگه . من:مگه میشه به تو نه گفت . علی:خدایا شکرت ............ پایان رمان عشق گمنام 🥀🥀🥀 ۱۴۰۰/۶/۳۰ نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 شادی روح شهدا صلوات🥀🥀 عجل الولیک الفرج🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─