eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
653 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت می‌کرد و همۀ فامیل می‌رفتند خانۀ او، چند روزی ماندیم خیلی خوش گذشت☺️ به‌خصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوست‌داشتنی‌ای بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.😇 🔸بار دیگر زمان جدایی فرا رسید. خیلی دل‌بستۀ آقامصطفی شده بودم، اما او باید می‌رفت سرکار و من باید می‌رفتم مدرسه. مرا رساند زابل, چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد. دوم دبیرستان بودم. دیگر نمی‌توانستم درس بخوانم حواسم پیش آقامصطفی بود😔😔 روزی چند بار زنگ می‌زد و می‌گفت: «منم اصلاً نمی‌تونم بدون تو اینجا باشم نمی‌تونم برم سرکار.» آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحاناتِ شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد.☺️ آقام که به درس خیلی اهمیت می‌داد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمی‌تونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درس‌هاش رو پاس کنه.» و آقامصطفی زود برگشت مشهد، به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی می‌خواندم صدای آشنایی توجه‌ام را جلب کرد: «سلام عمو!»🌻 دویدم بیرون، آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: «عمو جان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیاین؟»🤔 آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینب‌خانم بهتر می‌تونه درس بخونه، کمکش می‌کنم.»😉😉 گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای.» آقامصطفی گفت: «دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، یک‌دفعه زدم به ‌راه!»😍 مادرم گفت: «خوب کردی، زینب داشت تلف می‌شد. نه خواب داشت نه خوراک!» آن روز تا غروب آقامصطفی مسائل ریاضی را برایم حل می‌کرد و توضیح می‌داد.☺️☺️ 🔸بعد از امتحان‌هایم آقامصطفی به پدرم گفت: «من می‌خوام زینب‌خانم رو ببرم خونهٔ خودمون، این‌طوری نمی‌تونم ادامه بدم راه دوره، رفت و آمد سخته، من باید برم سرکار.»😔 پدرم گفت: «مگه قرار نیست عروسی بگیرین؟»🧐 مصطفی گفت: «متأسفانه نمی‌تونیم، هزینه‌اش رو نداریم.» پدرم گفت: «از اول ما برای خیلی چیزها کوتاه اومدیم. زینب دختر پاک و ساده‌ای بود، اما مراسمش رو طوری گرفتیم که بعضی‌ها فکرهای ناجوری به سرشون زد😕 پرسیدن موضوع چی بوده که شما این‌طوری دخترتون رو عروس کردین؟ کسی باور نکرد که زینب خودش قبول کرده! من قبل از زینب یازده تا بچه عروس و داماد کردم. بزرگ فامیل و محله هستم. مردم انتظار زیادی داشتن حالا شما بدون عروسی، بدون خرید، بدون جهاز میگی می‌خوام زینب رو ببرم؟ کجا می‌خوای ببری؟»🧐🧐 آقامصطفی که سرش پایین بود گفت: «می‌برم خونۀ پدرم.»💐💐 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 •┄┅══༻○༺══┅┄• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─