eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
653 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 آقام سری تکان داد و گفت: «کار عاقلانه‌ای نیست از تواضع و مهربونی زینب سوء استفاده نکنین 😔😔حداقل جایی رو اجاره کن دو تیکه اسباب بخر ما هم جهازش رو کامل می‌کنیم بعد زنت رو ببر»🌻🌻 آقامصطفی گفت: «شما درست میگین، ولی من اونجا، زینب اینجا، نمی‌تونیم دوری هم رو تحمل کنیم، زینب که پیشم باشه، من کار می‌کنم خونه اجاره می‌کنم.»☺️☺️ 🔸پدرم چیزی نگفت رو برگرداند و از اتاق خارج شد. من با مادرم صحبت کردم مادرم گفت: «برای ربابه خواستگار اومده، ربابه داره عروس میشه، قراره بریم خرید. اگر تو هم با ما راه می‌اومدی برای تو هم خرج می‌کردیم.»😔😔 🔸چمدانم را بستم، غیر از لباس‌ها، کتاب‌ها و وسایل شخصی‌ام چیزی برنداشتم. از خانه آمدم بیرون، مادرم گفت: «درِ این خونه همیشه به روی تو بازه، هر وقت دل‌تنگ شدی برگرد.»🌷🌷 از داخل باغ و از زیر سایۀ درختان🌲🌲 گذشتیم روز بسیار گرمی بود چمدان ‌به ‌دست کنار راه ایستادیم. 🔸بعد از ساعت‌ها نشستن داخل اتوبوس 🚌در هوای تیرماه، بالاخره به خانه رسیدیم. باز هم کسی منتظرمان نبود، اما این بار اوضاع خانه فرق کرده بود. اتاق‌ها و هال تکمیل شده بود. فقط مانده بود کابینت آشپزخانه. یکی از اتاق‌ها برای خواهرهای آقامصطفی بود و یکی برای پدر و مادرش، من چمدانم را در هال گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان این راه صبور باشم.🙃🙃 🔸شب‌ها ما داخل اتاق می‌خوابیدیم کتابخانۀ پدرشوهرم داخل اتاق بود و او هر از گاهی برای گذاشتن یا برداشتن کتاب 📔وارد اتاق می‌شد. کمد دیواری اتاق هم پُر بود از لباس‌ها و وسایل مادرشوهرم. در آن خانه من اصلاً احساس نمی‌کردم تازه‌ عروس هستم، بیشتر حالت مهمان داشتم😔مادرم مرتب زنگ می‌زد و می‌گفت: «بیا زابل تا زمانی که برایت عروسی بگیرند.» 🔸بعد از یک ماه، به اصرار مادرم برگشتم زابل، مثل ماهی دوزیستی شده بودم که نه طاقت خشکی داشت نه تحمل دریا وضعیت روحی‌ام به‌هم ریخته بود عصبی و زودرنج شده بودم.😔😔 آقامصطفی آمد دنبالم، مادرم گفت: «شما اینجا بمون، همین جا برو سرکار.» آقامصطفی گفت: «زن‌عمو خودتون می‌دونین که من تک‌پسرم نمی‌تونم بیام زابل باید مشهد باشم، پدر و مادرم به من نیاز دارن، باید دنبال کار باشم، من نمی‌تونم عروسی بگیرم. از زینب هم نمی‌تونم دور باشم.»🤓🤓 مادرم گفت: «دوست و آشنا پشت سر ما حرف می‌زنن. تا حالا سابقه نداشته یک دختر شونزده‌ ساله مثل یک زن بیوه بره خونۀ شوهر، به فکر آبروی ما هم باشین.»🧐 آقامصطفی با جدیت گفت: «زن عمو فکرتون رو با این حرف‌ها مسموم نکنین، این رسم و رسوم‌ رو کی گذاشته؟ آیه که نازل نشده حتماً باید عروسی👰🤵 بگیرن ما خودمون می‌تونیم سرمشق جوون‌هایی باشیم که پول ندارن، می‌تونیم بدعت‌گذار رسم‌های نو باشیم. در ضمن، ما که برای عقدمون جشن خوبی گرفتیم!»🤔 مادرم با درماندگی گفت: «چی بگم؟ پس حداقل یک‌کم جهاز درست کردم، اینها رو ببرید که زینب غریبی نکنه، احساس کنه خونۀ خودشه.»💐💐 آقامصطفی گفت: «نه نمی‌برم اولاً جا نداریم؛ ثانیاً شما دارین برای ربابه جهاز درست می‌کنین، روتون فشار میاد.» به اصرار مادرم، دو تا پتو، چند تا کارتن ظرف و مقداری وسایل تزیینی با خودمان بردیم.❤️❤️❤️❤️ 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 •┄┅══༻○༺══┅┄• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─