💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_سیزده
روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت بالاخره خدمت آقامصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل، 😊گفت میخواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود در اتاق پذیرایی، روبهروی هم نشستیم.😇
پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراهتون بیاد؟ خالهای؟ داییای؟ عمویی؟»
آقامصطفی گفت: «اگه به داییایرج گفته
بودم، صددرصد همراهی میکرد، چون دقیقاً اعتقاداتمون شبیه همه. انشاءالله🙏 کمکم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن تو تک پسری. ما برای تو خیلی آرزوها داریم، دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار تا سیسالگی وقت داری، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی، فرصتهات رو از دست میدی.»😔
ساکت شد ، نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمیآمد.🤔
گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندانشون رو میخوان.»
گفت: «درسته، اما بعضی از بچهها نمیخوان که از تجربههای والدینشون سود ببرن ، میخوان خودشون تجربه کنند.»🔹🔹
خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ میفهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم.»😃
پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟»
گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هر دوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد دوست دارم برای خودم کار کنم.»
چشمانداز آینده در برابرم تار و مهآلود به نظر میرسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجتها ارزشمند خواهدبود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا میپسندید. در میهمانیها کنار هم مینشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی دربارۀ من نپرسید؟»😉😉
گفت: «اتفاقاً وقتی داشتم میاومدم مادرم پرسید حالا این زینبخانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟ شبیه کیه؟ منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم! اصلاً هیچی یادم نبود، غیر از نگاهتون 💐💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─