💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_سی_وسه
🔶چند روز بعد دایی آقامصطفی یک پمپ آب و یک تانکر کوچک خرید. پمپ را گذاشتند داخل چاه، مردها خودشان تانکر را آب میکردند و من برای شستن ظرفها یا آشپزی👩🍳 از آب تانکر استفاده میکردم. آقامصطفی از اینکه میدید من یکسره چادر سرم هست، برای ظرفشستن سایبانی ندارم، دلش میسوخت و میگفت: «زینب جارو نکن جارو کردن را نوبتی میکنیم، زینب غذا درست نکن، تعداد زیاده خسته میشی غذاهای حاضری میخوریم.»😊
اما من غذا درست میکردم آشپزی یاد گرفته بودم آقامصطفی همیشه از غذاهای من تعریف میکرد. فسنجانی را که من درست میکردم یا آبگوشت محلی را که مال شهر خودمان بود، خیلی دوست داشت☺️☺️، یک بار برنج را سوزاندم میخورد و میگفت: « بَهبَه داریم برنج دودی میخوریم.»
میگفتم: «اون دودی با این دودی فرق میکنه.»
🔸هر چند روز یک بار میآمدیم مشهد، حمام 🛁میرفتیم و لباسهایمان را میشستیم، یک روز مادرم سرزده آمد. وقتی فهمید ما رفتیم جوادیه، خیلی ناراحت شد. مادرشوهرم گفت: «مصطفی میتونست بهجای پدرش بره سرکار، کارمند فرمانداری بشه، خودش نخواست.»🌿
آقامصطفی گفت: «من موروثی سرکار رفتن رو دوست ندارم. خیلی خوبه بدون هیچ زحمتی بری پشت میز بشینی، ماه به ماه حقوق به حسابت واریز بشه، ولی این جوری حق اون بنده خدایی که رفته دانشگاه درس خونده ضایع میشه و من دوست ندارم😔 آه کسی دنبالم باشه. از اون گذشته مثلاً زینبخانم که هر دو ماه یک بار میخواد بره زابل و من دوست دارم برسونمش، اگه کارمند باشم که نمیتونم.»
مادرم گفت: «بیا بریم زابل یک مدت
بمون تا کار و بار آقامصطفی بگیره و بتونه یک خونهای اجاره کنه. ببین لیلاخانم عیدهای نوروز و سه ماه تابستون رو میاد اینجا میمونه!»🧐🧐
گفتم: «من نمیتونم از آقامصطفی دل بکنم💞، نمیتونم دوریش رو تحمل کنم.»
🔸مادرم به زابل برگشته و به پدرم گفته بود که زینب به جوادیه رفته است و پدرم زنگ زده بود به دایی آقامصطفی و گفته بود اجازه نده🧐 زینب به جوادیه بیاید. اما من لجبازتر از آن بودم که نصیحتهای پدر و مادرم را گوش کنم وقتی آقامصطفی نبود، احساس خوبی نداشتم، جوادیه را به تنها ماندن در شهر ترجیح میدادم.🙁 در جوادیه آقامصطفی بنایی میکرد. همیشه هنگام کار کلاه حصیری لبهپهنی روی سرش میگذاشت. دستکش دستش میکرد و به من هم سفارش میکرد زیر آفتاب🌞 بدون کلاه و دستکش نباشم. میگفت باید از بدنمان مراقبت کنیم. مدام از من به خاطر بودنم تشکر میکرد و اجازه نمیداد که زیاد خودم را خسته کنم. خیلی زود ساخت سوله به پایان رسید. دایی آقامصطفی سه رأس گاو🐂🐂 شیری خرید. آقامصطفی مثل یک دامدار کهنهکار از گاوها مراقبت میکرد، شیر میدوشید، کاه میشست، علوفه میریخت.🌷🌷🌷🌷
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─