💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_سی_وهشت
🔶با دیدن عمهام بغضم ترکید😭 و در بغلش هایهای گریه کردم. گفتم:« عمه غریبی سخته! توی زابل اگه کسی سر و کارش به بیمارستان بیفته، خیلیها برای تبریک🌺 یا ابراز همدردی میان ملاقات، مخصوصاً وقتی بخواد بچهای به دنیا بیاد. اگه الان زابل بودم خواهرام و خانمداداشام به نوبت بالای سرم بودن»😔
عمهام گفت: «غصه نخور عمه، مبادا شیر جوش بدی به بچهات، من رو هم با هزار التماس و درخواست راه دادن، بیمارستانِ خصوصی که نیست.»😊
عمهام یک جعبه شیرینی آورده بود باز کرد و به همتختیها و پرستارها تعارف کرد، بعد بچه را بغل کرد و گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله خدا ببخشه برات اسمش رو چی گذاشتی؟»👶
گفتم: «چندتا اسم انتخاب کردیم هنوز قطعی نشده»
گفت: «بدت نیاد ها، بچهات کپی باباشه!»
گفتم: «اتفاقا یکی از خوششانسیهای مرد اینه که بچهاش شبیه خودش بشه»☺️
ساعت نزدیک یازده بود که مادر آقامصطفی آمد. پرسیدم: «آقامصطفی کجاست؟»
گفت: «داره کارهای ترخیصت رو انجام میده.»
لباسهایم را پوشیدم، بچهام را بغل کردم سری به علامت خداحافظی تکان دادم و از زایشگاه بیرون آمدم.💐 آقامصطفی پایین پلهها ایستاده بود، با دیدن من بهسرعت بالا آمد، دستانش را باز کرد و بچه را در آغوش کشید👶 در پایین آمدن از پلهها کمکم کرد و از بیمارستان آمدیم بیرون، سوز سردی میوزید. مادرش بچه را گرفت و چادرش را کشید روی صورت بچه، نشستیم داخل ماشین 🚙و رسیدیم خانه، پدرشوهر و خواهرشوهرهایم به نوبت بچه را بغل میکردند و دربارۀ اینکه شبیه کیست نظر میدادند و قربانصدقهاش میرفتند. سارا گفت: «چشای خُمارش به داداشم رفته!»🧐
سعیده گفت: «ابروهای مشکیِ پرپشتش به عمهاش رفته!»
مادر آقامصطفی گفت: «صورت کشیده و بینی بلندش به پدربزرگش رفته!»
آقامصطفی گفت: «از قدیم گفتن حلالزاده به داییاش میره.»🌿
همه خندیدند بعد با دقت به نوزاد نگاه کرد و ادامه داد: «اشتباه نکنم وقار و خان منشیاش به جد مادریش رفته😊😊😊
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─