#هو_العشق🌹
#پارت_شصت_و_دو
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_و_دو
🔶از وقتی خانهدار شده بودیم، آقامصطفی دنبال فرصت میگشت و به بهانههای مختلف زنگ☎️ میزد به پدر و مادرم یا به بچههای خواهرم که پدر نداشتند و میگفت: «آماده باشین میام دنبالتون میارمتون مشهد.»😊
آنها را میآوردیم، چند روزی میماندند و دوباره میرساندیمشان زابل، گاهی از مهمانداری زیاد گله میکردم و میگفتم: «نرو دنبالشون، خستهام»😔
میگفت: «قول میدم بیشتر کمکت کنم اینها زائر امامرضا هستن خدا خواسته و
توفیق اجباری نصیبمون شده باید قدر بدونیم.»🌺🍃
🔸بعد از اینکه بناییهایمان تمام شد، آقامصطفی با پسرداییهایشان کارگاه امدیاف دایر کردند. درآمد خوبی هم داشتند.♦️
🔸تابستان بود و اوج گرمای هوا و ماه مبارک رمضان در پیش، یک روز خواهرم زنگ زد بعد از خوشوبشهای معمول پرسیدم: «ملیکاجان چه کار میکنه؟ گمونم امسال روزه بهش واجبه نه؟»🤔
گفت: «آره. نُه سالش تموم شده و باید روزه بگیره، اما چون جثهاش ضعیفه و هوا هم گرمه، اکثراً میگن نذاری ملیکا روزه بگیره.»🌻
گفتم: «الان نگیره، بعداً تنهایی سختشه بگیره.»
گفت: «چند روز اول سحر بیدارش میکنم اگه دیدم واقعاً نمیتونه، چاره چیه؟ مجبوره بعداً بگیره.»😒
تلفن را گذاشتم به آقامصطفی گفتم:«خواهرم سلامت رسوند»
پرسید: «بچههاش خوبن؟ کم وکسری ندارن؟»🤓
گفتم: «امسال روزه به ملیکا واجب شده، ولی گمون نکنم بتونه بگیره!»
آقامصطفی گفت: «به این راحتی به بچه میگن روزه نگیر؟ بگو ملیکا رو آماده کنن میریم دنبالش, مشهد سردتره, این یک ماه رو نگهاش میداریم.»☺️
ملیکا را آوردیم مشهد، برنامۀ هر روزمان این بود که بعد از افطار، گروهی میرفتیم سمت طرقبه، شاندیز، وکیلآباد. آقامصطفی با پسرداییهایش و مردهای فامیل، والیبال 🤽♀و فوتبال بازی میکردند. خانمها هم در جمع خودشان بودند تا سحر، خیلی وقتها سحریمان را هم میبردیم و همان جا درست میکردیم.🥘 آقامصطفی خیلی حواسش به ملیکا بود. مرتب از من میپرسید: «ملیکا تخم شربتیاش رو خورد؟ میوهاش رو خورد؟ قرص مولتی ویتامینش رو خورد؟»🌷
🔸همیشه بعد از نماز صبح میخوابیدیم. آقامصطفی به من میگفت: «مواظب باش طاها👦 سر و صدا نکنه بذار ملیکا بخوابه، دو ساعت مونده به اذون مغرب بیدارش کن. حتی برای نماز ظهر هم بیدارش نکن! نیازی نیست توی ماه رمضون ملیکا همۀ نمازهاش رو سر وقت بخونه نماز صبح و عصر و مغرب و عشا رو که سر وقت بخونه کافیه.»🙏
در تمام ماه رمضان، ملیکایی را که گفته بودند نمیتواند روزه بگیرد با آن جثۀ ضعیفش، روزههایش را گرفت. بعد از آن، هر ماه مبارک رمضان ملیکا مهمان ثابت ما بود.💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─