#هو_العشق🌹
#پارت_صد
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_صد
🔶روزی که میرفتیم بهشت رضا🕊در راه سردخانه یادم آمد از آخرین باری که با آقامصطفی از خیابان عبور میکردیم پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟»
گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.»😔
گفتم: «پس چرا خیلیها از مرده میترسن؟»
گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُردهاش هم برات عزیزه.»💐
وارد سردخانه که شدم، یکباره احساس ترس کردم. قبلاً مسئولش گفته بود صبر کنید بیاوریم داخل معراج، آنجا سرد است قبول نکردم برای دیدنش عجله داشتم حتی یک ثانیه تأخیر هم زیاد بود😔 هر چه به لحظۀ میعاد نزدیکتر میشدم، دلهره و اضطرابم بیشتر میشد. مسئول سردخانه کشو را بیرون کشید. قبل از اینکه پارچه را بردارد با چه شوقی قصد داشتم مصطفی🌷 را بغل کنم، ببوسم. فکر میکردم مثل سابق است و همان گرما و همان لطافت را دارد. پارچه که کنار رفت آمدم جلو، نگاهش کردم با اینکه سرد و بیروح بود، از چهرهاش آرامش🌷 خاصی میتراوید. چشمهای نیمهبازش حالتی از خواب و بیداری داشت. لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود که نشانۀ خشنودی🌸 و رضایتش بود. لبهایم را گذاشتم روی گونهاش، یخ بود. همه منتظر بودند، جیغ بکشم از حال بروم چشمهایم را بستم باز همان خیابان بود همان روشنی، همان صدا: «کسی رو که دوست داشته باشی، مُردهاش هم برات عزیزه.»🌷
گفتم: «عزیزی مصطفی، حتی بیشتر از قبل!»
چادرم را کشیدم روی سر هر دومان، رفتیم به چند سال قبل، بهار بود توی محوطۀ فرودگاه ایستاده بودیم بلیط چارتر گرفته بود و میخواست برود🕊 کربلا، همانطور که به سمت باند پرواز میرفت، برایم دست تکان میداد. من دستم را حایل چشمهایم کرده بودم و خیره شده بودم به آسمان، هرچه بیشتر نگاه میکردم او بالاتر میرفت.🕊🕊
🔸ناگهان دستی سمج مرا از او جدا کرد کشانکشان از معراج بیرونم آورد دیدم همۀ فامیل رسیدهاند. گوشهای ایستادم😔 و را زدم به جمعیت، گروه گروه میرفتند داخل معراج، یکییکی میآمدند بیرون بعضیها غش میکردند. بعضیها جیغ میکشیدند من فقط نگاه میکردم همه که آمدند بیرون، دوباره رفتم داخل یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم.🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد ........
بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─