#هو_العشق🌹
#پارت_هشتاد
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟
ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد،
ــ سلام وروجکا
بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت.
ــ عزیزای دلم خوبید
هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند.
ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم
بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند
ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید
بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد.
ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد
سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند:
ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی
ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله
و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد
که کمیل او را بازی داده
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتاد
🔶 هنوز بساط تعزیۀ فرامرز رو جمع نکرده بودیم که خبر شهادت 🌷حمید رو آوردن از خدا تشکر کردم که ما رو جزو اولیای خودش قرار داده. وقتی خبر شهادت حمید رو آوردن، پدرش سر نماز بود، دستاش🙏 رو سمت آسمون گرفت با سوز و افسوس گفت خدایا سلامتی حمیدم رو از تو میخوام، حمیدم زن و بچه داره!🕊
من خیلی از این نوع دعا کردنش ناراحت شدم خودم دعا میکردم خدایا هر چه خیر و صلاحه برای بچههام رقم بزن و مرگشون رو با شهادت🌷 قرار بده. چند روز بعد فهمیدیم که حمید توی یکی از بیمارستانهای اصفهان بستریه» و سکوت کرد.😔
گفتم: «پس دعای پدرش مستجاب شده بود.»
گفت: «آره! پسرم جانباز شد، ولی دست از مبارزه نکشید. تا آخر جنگ جنگید و بعد رفت لبنان تا اینکه یک روز تصادف کرد و مُرد. ولی من هنوز حسرت میخورم که چرا شهید🌷 نشد؟ شاید اگه پدرش برای عاقبتبخیریاش دعا کرده بود، توفیق شهادت ازش سلب نمیشد.»
از تلویزیون تکرار مراسم شب قدر شب قبل پخش میشد. همینطور که بین مردان قرآن به سر دنبال آقامصطفی میگشتم،💞 گفتم: «امروز قبل از رفتن آقامصطفی یک نفر بهش گفته بوده تو چقدر ظالمی! چرا فکر زن و بچهات نیستی و هر کار دلت میخواد میکنی؟🧐 آقامصطفی به من گفت از این حرف خیلی ناراحت شدم، نمیدونم چرا بعضیها این همه محبتی که من به تو و بچهها دارم رو نمیبینن؟ در عجبم اونا واقعاً درک نمیکنن که من بهخاطر دشمن مشترکی که زندگی و آیندۀ همهمون رو تهدید میکنه دارم از سر اجبار وطنم رو ترک میکنم و به میدون جنگ میرم؟ به من که در گرمای چهلپنجاه درجه، بدون امکانات زندگی میکنم میگن ظالم؟ من به آقامصطفی گفتم چهطور به خودشون اجازه میدن اینطور صحبت کنن؟😔 میخواستی بگی این خانمها خودشون بند پوتین ما رو میبندن!»
صدای خنده و بازی طاها و امیرعلی😇 نگاهم را به حیاط کشاند.
مادربزرگ گفت: «مطمئن باش زمانِ مرگ هرکس مشخصه چه خوبه که آدم نوع مرگش رو خودش انتخاب کنه. با دادن صدقه، مرگهای بد رو از خودش دور کنه من نمیگم دعا کن مصطفی شهید🌷 بشه، اما مانعش هم نشو همینطور که تا حالا صبوری کردی بعد از این هم صبوری کن.»🌺🌺
🔸تنها کسی که میتوانستم با او از دلتنگیهایم بگویم یا از طعنهها و زخمزبانهای دیگران پیشش گله و شکایت کنم مادر بزرگ بود.🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─