#هو_العشق🌹
#پارت_هفتاد
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هفتاد
🔶یک روز که رفته بودم دکتر متخصص زنان، دکتر برایم سونوگرافی نوشت. خیلی مشتاق بودم که جنسیت بچهام👶 را بدانم. آقامصطفی روی مبل نشسته بود و کتاب میخواند.
گفتم: میخوام امروز برم سونوگرافی، وقت داری من رو برسونی؟»😊
کتاب را بست گفت: «نیازی نیست بری من مطمئنم بچه پسره! یادته یک بار از نجف تماس گرفتم گفتم دیشب توی حرم حضرت علی(علیهالسلام) خوابیدم؟»
گفتم: «آره، یادمه چهطور مگه؟»
گفت: «اونجا خواب دیدم پسر 👶داریم اسمش رو هم گذاشتم علی، البته اگه دوست نداری اسمش رو خودت انتخاب کن.»🌺
گفتم: «اسم قشنگیه، ولی من فاطمهزهرا گذاشتم، چون فکر میکنم بچهام دختره.»👧
گفت: «رفتنش کاری نداره, میبرمت، ولی به نظر من اگه فقط برای تشخیص جنسیت میخوای بری، کار بیهودهایه.»
با هم رفتیم سونوگرافی، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم آقامصطفی دستم را گرفت و با شیطنت خاصی گفت: «زینب حرف من رو قبول نداری؟ من که بهت گفتم بچه پسره.»☺️
خندیدم: «میخوام مطمئن بشم عزیزم.»
آقامصطفی داخل ماشین نشست من از پلههای کلینیک رفتم بالا، مدت زیادی منتظر نوبت نشستم تا اینکه منشی اسم مرا صدا زد، رفتم داخل اتاق، دکتر بعد از معاینه گفت: «بچهتون پسره!»🌸
گفتم: «خانم میشه دوباره نگاه کنین؟»
گفت : «نگران نباش عزیزم! بچهات هم پسره هم سالم.»☺️
آمدم بیرون, تا در ماشین را باز کردم آقامصطفی پرسید: «پسر بود نه؟»
گفتم: «اینقدر به خوابت اعتقاد داشتی؟»😄
گفت: «حالت خاصی بود مطمئن بودم بچه پسره که اسمش رو انتخاب کردم.»
نگاهم کرد: «ناراحتی؟»
گفتم: «نه، خیلی هم خوشحالم که شما از تکپسری دراومدین.»
گفت: «من داداش نداشتم، میدونم چقدر سخته بیبرادری، الان خدا دو تا داداش به من داده.»😍
رسیدیم خانه، پدر آقامصطفی داشت میرفت بیرون آقامصطفی پرسید: «برسونمتون؟»
پدرش گفت: «دارم میرم داروخانه!»
من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من میدونستم بابام اخلاقش چطوریه😉، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی، بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام، بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن 👏پا کوبیدن، بلند و هیجانزده گفت بالاخره از تکپسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بیبرادر نیست. بعد دست کرد داخل جیب پیراهنش هر چه پول بود ریخت روی داشبورد.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─