💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هفتادونه
🔶بالاخره ساکش رو بست و کوله اش رو برداشت اول رفت طبقۀ بالا و از پدر و مادرش🌹خداحافظی کرد. صدای پدر آقامصطفی از داخل راهپلهها میآمد: «من برادر نداشتم تو مثل برادرم بودی اگه واقعاً میخوای بری صبر کن با هم بریم.» 💐من با سینی حاوی آینه و قرآن، دم در ایستاده بودم. قبل از اینکه پشت سر آقامصطفی آب بریزم، آقای کوهساری از ماشین پیاده شد و سمت من سر خم کرد. به آقامصطفی گفتم: «نمیدونم چرا احساس میکنم این بنده خدا رو دفعۀ آخریه که میبینم!»🤔
آقا مصطفی خندید: «یه نگاهی هم به ما بنداز، ببین ما رو جزو شهدا🌷 نمیبینی؟»
گفتم: «غیر از من و مادربزرگ، بقیه با رفتنت مخالفاند، از اونجا عکس و فیلم بفرست شاید با دیدن وضعیت اونجا آروم بشن»😊
گفت: «نگران نباش ما خط مقدم نمیریم ما بهعنوان فرمانده میریم که آموزش بدیم.»
قرآن را باز کردم سورۀ یوسف آمد: «یوسف با ادلهای روشن بهسوی شما بازخواهد گشت.»💞
آقامصطفی نشست داخل ماشین قبل از حرکت، برگشت و برایم دست تکان داد و رفت. کاسۀ آب 🌸را پشت سرش خالی کردم و در را بستم. آمدم داخل اتاق خودم، مداحی گذاشتم و یک دل سیر گریه 😭کردم. با خودم گفتم: «کاش مادرم بود! خواهرام بودن، کاش کسی بود که آرومم کنه.»😔
🔸همین موقع کسی چند ضربه به در کوبید در را باز کردم از دیدن مادربزرگ آقامصطفی خیلی خوشحال 😇شدم بغلش کردم، گفت: «دلتنگ نباشی دخترم!»
🔸پرده را جمع کردم از شیشههای بزرگ و صاف پذیرایی تمام صحن حیاط قابلرؤیت بود. امیرعلی و طاها 🌻روی تشکچهای کنار هم دراز کشیده بودند. من و مادربزرگ نشستیم روبهروی هم مادربزرگ گفت: «حواست باشه جلو مصطفی رو نگیری☘ پشیمون میشی!»
آهی کشید و ادامه داد: «سالها پیش پنج تا پسر داشتم. جنگ که شروع شد، فرستادمشون جبهه یکی از پسرام اسمش فرامرز بود. موقع عملیات آزادسازی خرمشهر شهید🌷 شد تو مجلس عزای پسرم لباس مشکی نپوشیدم.
سرم رو بالا گرفته بودم. افتخار میکردم که پسرم شهید🌷 شده بعضیها میگفتن این مادر اصلیاش نیست، اگه بود مشکی میپوشید، اگه بود کمرش خم میشد.🥀🥀🥀🥀
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─