#هو_العشق🌹
#پارت_هفتاد_و_هفت
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
غرید:
ــ چی گفتی؟
با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت:
ــ گفتم گندکاریای دخ..
با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت.
دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود،
کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت:
ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت
فریاد زد:
ــ فهمیدی؟
و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت:
ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت
کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت:
ــ برید داخل
سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت:
ــ توروخدا شما هم بیاید
کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت:
ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم
**
فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت.
ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟
ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟
ــ چی بگم خاله جان
ــ محسن و سید میدونن؟
ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو
ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید
ــ باشه خاله جان
کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد.
ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی
ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره
ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم
ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه
ــ باشه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2