💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه_وشش
🔶یک بعدازظهر تابستان، با صدای جیغ و داد و دست و سُوت بیدار 😮شدم. از هال رفتم بیرون، دیدم آقامصطفی دوربین شکاری لب دیوار گذاشته و دارد فیلمبرداری میکند. پرسیدم: «چه خبرشده؟»🤔
گفت: «یک عده پسر و دختر، اومدن روی کوههای روبهروی خونهمون، آهنگ گذاشتن، دخترها دست میزنن 👏پسرها میرقصن. بیا ببین دارن با قلممو دنبال هم میدون!»
🔸خیلی سریع فیلمها را داخل کامپیوتر ریخت، شلوار سبزرنگش را پوشید و عزم رفتن کرد. گفتم: «زنگ بزن 110 خودت وارد عمل نشو.»😢
گفت: «چندبار زنگ زدم نیومدن الان به بچههای بسیج زنگ ☎️زدم دارن میان.»
گفتم: «صبرکن تا بیان.»
گفت: «نه، تحمل ندارم باید زودتر برم تذکر بدم.»🧐
فیلمها را ریخت داخل گوشیاش و رفت نگران بودم. با دوربین شکاری نگاه میکردم. یک ساعتی طول کشید تا برگشت. پرسیدم: «چی شد؟ چهکار کردی؟»🙁
گفت: «اول پرسیدم شما دانشجوهای مختلط اینجا برنامهتون چیه؟ کسی زحمت جوابدادن به خودش نداد. دوباره پرسیدم اینبار یک پسر جوان با موهای ژلزده، تیشرت کوتاه و شلوار جین جلو اومد و گفت به تو ربطی نداره!🤨 نگاهی به همهشون کردم و گفتم سرپرستتون کیه؟ مردی با ریشهای پُرفسوری و کیف سامسونت بهدست از جایی که ایستاده بود، پرسید شما چهکارهاید آقا؟ از کجا اومدین؟ گفتم بسیجیام، خونهمون روبهروی کوهه⛰ گفت فرمایش؟ پرسیدم : این همه سروصدا برای چیه؟ با خونسردی گفت چه سروصدایی آقا؟ ما که کاری نکردیم. گفتم یه نگاه به پایین بندازین تمام مغازهدارها امدن بیرون شما رو تماشا میکنن کاری نکردین؟🤔
بهتره تا 110 نیومده کاسه و کوزهتون رو جمع کنین. بالاخره سرپرستشون پیش اومد و گفت ما دانشجوییم از شهرداری مجوز داریم, اومدیم سنگها رو رنگ کنیم فیلمها را نشانش دادم و گفتم اینها هم جزو برنامۀ هنریتون بود؟🤔 دانشجوی دیگری که صورتش سرخ شده بود، خیز برداشت که گوشی را از دستم بگیرد، گفتم اینها رو توی کامپیوتر دارم خیالتون راحت باشه، سرپرستشون عذرخواهی کرد اما چند تا از پسرها که حسابی جوش آورده بودن و یکسره تیکه میانداختن، با دلخوری و بیسروصدا رفتند.»🌿🌿🌿🌿
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─