💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه_ونه
🔶یکی از اتاقهای طبقۀ پایین، بهاضافۀ پارکینگ و قسمتی از هال تبدیل به سوئیتی شیک 🌺شد و با فروش آن، آقامصطفی اول وام مسکن را تسویه کرد، بعد نمای ساختمان را انجام داد. من از وضعیت جدید خشنود نبودم🌷 آقامصطفی برای خوشحالکردن من، به جای اتاقی که کم شده بود، یک اتاق داخل حیاط ساخت و درش را از داخل هال باز کرد.🌸🌸
🔸بعد از ده سال بیجایی، بنایی و سختی، سرانجام به سامان رسیدیم. حالا خانۀ مرتبی از خودمان داشتیم😇آنهم درست زمانی که طاها میخواست برود کلاس اول و این تقارن برای ما بسیار لذتبخش بود. این خوشبختی زمانی کامل شد که پدر آقامصطفی دستمزد بناییهای آقامصطفی را یکجا پرداخت کرد و ما توانستیم ماشینمان را با یک تویوتا کریسیدا عوض کنیم🌸🍃🌸 حالا دیگر از هر لحاظ راحت بودیم. اول مهر بود کارهای ثبتنام طاها را انجام داده بودم مشغول جلدکردن دفترهای طاها بودم و خیال داشتم روز اول همراه او به مدرسه بروم و طاها را با محیط مدرسه و معلمها آشنا کنم آقامصطفی گفت: «چمدونهات رو ببند، بریم مسافرت!»🤓
با تعجب گفتم: «تازه از زابل اومدیم، طاها هم باید بره مدرسه.»
گفت: «تا کتاب بِدن برگشتیم.»☺️
چمدان را پر کردم از لباسهای خودم، طاها و آقامصطفی. یک توپ پلاستیکی، زیرانداز، پتو و فلاسکی که تازه خریده بودم و دو جفت دمپایی و چیزهای دیگر را گذاشتیم عقب ماشین و راه افتادیم سمت تهران🕊🕊
🔸آقامصطفی به پرنده علاقۀ زیادی داشت طاها هم مثل خودش بود ما را برد باغ پرندگان، پدر و پسر مقابل هر قفس میایستادند و چنان با دقت به آن پرندهها🦅 نگاه میکردند که زمان از دستشان درمیرفت و اگر اعتراض معدههایشان نبود، هرگز قصد خروج نمیکردند. بعد از باغپرندگان رفتیم قم زیارتی کردیم و راه افتادیم سمت شمال🌳🌲 آقامصطفی خسته شده بود. گفتم: «نگهدار استراحت کنیم.»
جای سرسبزی دور از جاده نگه داشت یک روفرشی تمیز و بزرگ پهن کردیم روی علفها، روز آفتابی و گرمی بود.🌕
🔶آقامصطفی دراز کشید روی روفرشی طاها هم کنارش، من هم بدون آنکه منتظر چادر و بند و بساط باشم سر روفرشی را گرفتم و کشیدم روی هر سهمان و یکساعتی استراحت 😴کردیم. وقتی خستگیمان را گرفتیم، بلند شدیم و قدمزنان به مناظر سرسبز اطراف نگاه کردیم.🌺🍃🌺
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─