💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه_وپنج
🔶یک روز که مشغول صرف عصرانه روی ایوان بودیم، پدرم گفت: «دلم میخواد برم ایران گردی ، برم مسافرت🌻 آقامصطفی نبات داخل لیوان را با قاشق هم زد، بعد در حالیکه دمنوش گل گاوزبان را به دست پدرم میداد، گفت: «این که مشکلی نیست خودم میبرمتون عموجان.»😊
پدرم گفت: «بیست ساله بودم که استخدام آموزش و پرورش شدم اون روزها ادیمی شهر کوچک و کمجمعیتی بود جاده نداشت اتوبوس🚎 نداشت، اغلب از ادیمی تا زابل رو پیاده میرفتم و برمیگشتم. مثل حالا نبودم که تا دستشویی میخوام برم، یکی باید زیر بغلم رو بگیره.»😔
گفتم: «آقاجون شما عمل قلب باز کردین، نگران نباشین. دوباره سرپا میشین.»
آقامصطفی گفت: «میریم شمال و قم و جمکران یک دوری میزنیم و برمیگردیم.»🌺
پدرم گفت: «من از امروز قرصهای فشارم رو نمیخورم، چون وقتی قرص میخورم، زود به زود باید برم دستشویی.»
🔸آقامصطفی گفت: «ایرادی نداره عموجان، شما ثانیهای یکبار بگو نگهدار، من نگه میدارم.»😊
پدرم گفت: «به شرط اینکه هزینۀ سفر با من باشه!»
چند روز بعد، من و طاها و پدر و مادرم، همراه آقامصطفی راهی قم شدیم.🙂 در مسیر، سری به منزل دوستان و آشنایان میزدیم از قم رفتیم به جمکران، هر بیست دقیقه یکبار آقامصطفی نگه میداشت و پدرم را به سرویس بهداشتی میبُرد. داروهایش را سر ساعت میداد و ذرهای از اینکارها خم به ابرو نمیآورد.🤓 سرانجام پس از دو هفته گشت و گذار پدر و مادرم را رساندیم زابل و خودمان برگشتیم مشهد.🌸🍃🌸
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─