🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_120
صدای کلید تویِ در اومد....چند بار صدام زد...اما من بیرون نرفتم.
می دونم به خاطر بادکنک ها کنجکاو شده....چند دقیقه ای گذشت و خبری نشد.
بلند شدم و جلویِ در اتاق رفتم...علیرضا جعبه رو باز کرده بود و به تی شرت زل زده بودم.....لبخند محسوسی هم می زد.
گوشی اش رو برداشت و اسم من و صدا زد.
تا گفت ساجده با نیش باز رفتم جلوتر...من رو که دید مثل کُپ کرده ها نگاه ام می کرد.
_علیکم السلام آقای پدر
یکم نگاه ام کرد
+سلام....ساجده اینا چیه من نمی فهمم!!
برگه ی آزمایش رو جلوش گرفتم و صدام رو بچگونه کردم
_معلومه دیگه....بابایی من دارم میام.
خندون گفت
+ساجده جدی میگی!!
پوفی کشیدم
_می تونی برگه رو نگاه کنی آقا علیرضا
با خنده برگه رو نگاه می کرد....زیر لب خداروشکر می گفت.
+خداروشکر
لبخندی زدم
_خوشحال شدی؟
+معلومه....خدا بهمون هدیه به این قشنگی داده باید خداروشکر کنیم.
_آره واقعا خداروشکر....ان شاءالله دامن همه بی اولادها هم سبز بشه
+الهی آمین.
چه برنامه ی چیده بودی ها!!!! صدتا فکر اومد تو سرم
_نفهمیدی واقعا
+نه من گیج تر از این حرف هام
با پاهام آروم به ساق پاش زدم
_اع گیج یعنی چی؟ به بابایِ بچه ی من توهین نکنااا
رویِ مبل نشست و تی شرت رو دوباره برانداز کرد.
_من برم چایی بیارم
دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند.
نگاهی به شکمم کرد
+چند وقتشه!
خنده ام جمع شد
_وای علیرضا....هنوز یک ماهشه.
+از این به بعد باید بیشتر مراقب باشی
یعنی اینکه....خودم مراقب دوتاتون هستم.
شماهم خیلی مراقب باش خب!
_چشم ... برم چایی بریزم.
+نه بشین
نوچی کردم
_راستی علیرضا
فعلا به کسی هم حرفی نزن
از جاش بلند شد و کاپشن اش رو درآورد
+چرا؟؟
خودمم نمی دونستم چرا!!؟ شاید منتظر بودم عاطفه هم بچه دار بشه بعد...بالاخره می فهمم اش....می بینم وقتی ی بچه می بینه چجوری ذوق می کنه و دل اش برای مادر شدن خودش میره....نمی خواستم هم علیرضا از مشکل عاطفه چیزی بدونه....اگر می خواست خووش بهش می گفت.
_چون....خب ببین..بزار یکم بگذره میگیم.
چشم هاش رو باز و بسته کرد
+چشم
_خب من دیگه برم یک چایی خوش عطر و طعم ویژه ی مرد زندگی ام بریزم...خستگی اش در بره
از تو اتاق صداش میومد
+از دست تو....
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─