eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 با تعجب گفتم _چیو؟ لبخندی زد به بافتنی اشاره کرد _اها از زندایی یاد گرفتم. شال گردنی که نصفه بافته بودم بالا گرفتم ادامه دادم : _چطوره؟ +عالی ، برای کیه ؟؟ _برای آقامون.. خنده ی بی صدایی کرد +به به _ان شاءالله تا قبل رفتنت اماده بشه. +ان شاءالله...برم کلاس بافتنی خانومم رو بزارم. لبخند دندون نمایی زدم و پشت چشم نازک کردم. ،،،،،،،، کنارِ تخت عاطفه سادات نشسته بود و با زهرا بازی می کرد. زهرا ، دختر کوچولو و خوشگل عاطفه سادات. عاطفه+علی منم ببین داداش؟ علیرضا خنده ی صداداری کرد +تو که تاج سری؟ زینب رو بغل کرده بودم...به سمت اشون رفتم و با صدای بچه گانه و از طرف زینب گفتم: _بابایی من حسودماا...همش زهرا زهرا علیرضا بچه ام رو ببین چجور نگاه ات می کنه ؟ علیرضا زینب رو بغل کرد +سرت هوو اومده بابا... عاطفه+دایی بچه ام اومده...می خواد ببینتش. _ماهم دست کمی از زهرا کوچولو نداریم بعد یک ماه تازه دیدیمش. زندایی با سینی چایی نزدیکمون شد رو به علی گفت +مادر فدات بشه چقدر دلم برات تنگ شده بود. این زهرا خانوم و یکم بدید به من. انقدر جابه جا نکنید. علیرضا +خدا نکنه ما بیشتر. عاطفه به شوخی گفت +بیا مادر الان من حسودیم شد. زدیم زیر خنده علیرضا دست کرد تو جیبش پاکت پولی در اورد گذاشت لایِ پتو زهرا. آروم پیشانی اش رو بوسید. همینطور که زینب رو بغل گرفته بود بلند شد. +من اگر اینجا بمونم یا جنگ میشه یا ترور دِبرو ک رفتیم. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─