🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_152
تلفن رو قطع کردم.
دایی گفت برم خونشون....پدر و مادرم رفتند اونجا.
بدجوری دلم شور افتاده بود..چرا نیومدند اینجا...؟؟
فکر های الکی که توی ذهنم میومد رو پس زدم...خب دایی احترام اش واجب تره بزرگتره
منم تنها بودم رفتند اونجا.
بچه ها رو آماده کردم...خودم هم آماده شدم و منتظر سجاد نشستیم.
هرچقدر بهش گفتم شهر غریب تویِ قم...گم میشی خودم تاکسی می گیرم گوش نداد.
صدای زنگ گوشیم بلند شد...اسم سجاد رو دیدم . بچه هارو برداشتم و پایین رفتم.
بچه ها رو عقب نشوندم و جلو نشستم..
_سلام داداش رسیدن بخیر
اشاره کردم که قفل کودک رو بزنه
+سلام عزیزم در رو ببند بریم.
چند ثانیه مکث کردم ،در ماشین رو بستم.
_خوبی داداش؟
روش رو سمت من کرد لبخندی زد.
+خوبم ساجده جان
چرا چشماش قرمزه ؟ دلم هری ریخت
_سَ...سجاد مطمئنی خوبی چرا چشمات قرمزه ؟
ماشین روشن کرد حرکت کرد گفت
+هیچی به خاطر چند ساعت پشت فرمون بودم...لابد برای اونه
_مطمئنی؟
+اره
نفسی بیرون دادم...تا حدودی خیالم راحت شده بود اما تهِ دلم استرسی بود که دلیل اش رو نمی دونستم.
تا برسیم خونه دایی حرفی نزدم سجاد هم چیزی نگفت،،،،،،
زنگ در رو زدیم... با تیکی در باز شد. مهدی بغل سجاد بود و خوابش برده بود. اما زینب بغل من هنوز شیطونی می کرد.
کفش هام رو در آورم و وارد شدم.
سکوت خونه ترسناک بود...فقط صدای زینب سادات توی خونه پخش شده بود.
از راهرو گذشتیم و وارد حال شدیم بابا دایی فقط توی حال بودن.
چرا دلم شور میزنه خدا
رفتم جلو سلام کردم بابا ایستاد . با ذوق به سمت اش رفتم و در اغوش گرفتم اش چقدر خوبه اغوش پدرم...پر از حس آرامش.
بابا زینب رو ازم گرفت و نشست
_بقیه کجان؟؟
دایی لبخندی بهم زد
+بیرونن بابا جان.
_چه وقت بیرون رفتن ؟
+ساجده بیا کارت دارم بریم اتاق من
_چشم دایی چیزی شده؟
چندمین بار بود پرسیده بودم؟؟؟؟
چادرم رو در آوردم و ویلچر دایی رو هدایت کردم به سمت اتاق....جلویِ تخت دسته ی ویلچر رو کشیدم و خودم رویِ تخت روبه روش نشستم.
چهره ی دایی آروم بود....اما دل من شور می زد...از این سکوت و آرامش می ترسیدم.
ترسی که حتی نمی خواستم به دلیل اش فکر کنم اروم بود میزنه..
به چهره ی دایی زل زدم چشم هایی که شبیه چشم های علیرضاست.. علیرضایِ من !!
دایی سرش رو پایین انداخت و تسبیح توی دست اش رو حرکت می داد.
چشم هاش اشکی بود؟؟؟
_دایی اگر چیزی شده .....میشه بگید؟؟؟
چند لحظه مکث کرد و دستش رو روی صورت اش گذاشت...زد زیر گریه.
دلم هری ریخت نفسم تنگ شده بود.
از روی تخت بلند شدم و کف زمین نشستم .
نمی تونستم حرف بزنم...ای کاش بگه چی شده!!! ای کاش حرف بزنه
بگه اونی که تو فکر می کنی نیست؟
چرا حرفی نمی زد....چ..را؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─